بی تفاوت دهانی که بی زمزمه خمیازه می کشد حرفی که از فرط گفتن هرز می رود بی تفاوتی عکس دیگر اندوه در شناسنامۀ عصر است همیشه باید که از بیراهه به خود آید سقوط دگمۀ بی تفاوتی تا انتهای شگرف شب احساس می شود بر مبلهای ِ بی خیال تردید بی تفاوت پا رویِ پا می اندازد بگذار با خویشتن باشند صندلی های بی تفاوتی که وقت ِ فرو افتادن ِ چهار پایه را با چشمان ِ باز می نگرند و به اعتبار ِ این همه نام ِ فرو خفته در هوا بی تفاوت از جا بر می خیزند بی تفاوت تر از آن است که پشت، میله ها برای تسکینِ قفس تبسم کند خشم از بی تفاوتیِ قساوت برهنه ات نمی سازد بر نخهای تفاهم تفاوت با بی تفاوتی کلاه از سر بر می دارد و نمایش از این پس در خاطره ادامه می یابد