آن تصویر آشنا که با هر بار ایستادن مقابل آیینه در برابر چشم مان ظاهر میشود روشنترین و بیواسطهترین تصویریست که از «خود» در ذهن داریم. چنان بدیهی که لحظهای در تعلق بیچون و چرایش به چیزی که همیشه آن را «خود» مان دانستهایم تردید نمیکنیم. حتی فکر کردن به چنین مفهومی و یا تلاش برای به زبان آوردن آن به قصد گفتگو با دیگری بدون باور به وجود «خود» و به کار بردن واژهای که معنای آن را حمل کند، غیرممکن به نظر می رسد. اما چه میشود اگر یکباره بدانیم که هیچ «خود»ی در کار نبوده و نیست؟ که همه آنچه درباره آن میدانسته ایم و به آن نسبت میدادهایم ایده بیبنیادی بیش نبوده؟ نه! هیچ خودی در کار نیست. هیچکس هرگز خود نبوده و چنین چیزی نداشته! هیچ هستهای به نام خود نداریم. دیوید هیوم و ارنست ماخ کاملا حق داشتند: خود یک توهم است! هیچ نوروساینتیستی تا به حال هیچ چیزی به عنوان خود در هیچ کجای مغز ما آدمها پیدا نکرده است. بشر برای درک محسوسات و فهم مفاهیم و تجربه احساسات به خود نیاز ندارد، بلکه همه آنها به خودی خود اتفاق میافتند. خود چیزی نیست جز ایدهای در میان انبوهی از ایدههای دیگر.///
توهمی، هرچند شاید ضروری، که به انسان حس خوشایند (و ناگزیر؟) داشتن ناظری در مغز را اعطا میکند. به همین سبب، همیشه تصویری از خود در ذهن داریم. تصویری که طرح آن در گذر زمان تغییر میکند، اما همیشه چون پوستهای برتن خود نشسته میماند. این تصویرها از خود - که بیگفتگو بیش از همه در ترکیب چهره تجلی میکنند - تنها به مدد حافظه احضار میشوند. گویی نیروی لایزال حافظه است که میتواند این تصویرها را از هزارتوهای تنیده و تاریک گذشته بیرون کشد و به آگاهی اعزام کند. با این همه حتی کدام دستی میتواند تمام آن جلوههای جورواجو خود - یا دیگری - در گذر زمان را مو به مو تصویر کند؟ اگر به همه آنچه بودهایم و شدهایم فکر کنیم، تنها تصویرهایی را میبینیم و صحنههایی را انتخاب میکنیم که بریدههای عاطفی و آنهای احساسی کوچکی بودهاند. به این ترتیب، آنچه در ذهن ساخته میشود بیشتر به صحنههای کوتاهی با ضرباهنگ تدوینی تند شبیه کلیپهای موسیقی میبرد تا فیلمی یکدست با آهنگی آرام و منطقی. از قضا دادبه باقری، هنرمندی که من میشناسم، تجربه منحصر به فردی از بازیابی و یادآوری تصویرهایی از این دست دارد. او در برههای از زندگی درمانهایی را از سر گذرانده که لازمه آن تحریک دستگاه عصبی، و مشخصا مغز، با جریانهای الکتریکی بودهاند. آنچه او از این تجربهها به خاطر میآورد - و حالا دستمایه کارهای درخشان او شدهاند - پرترههای گنگ و از ریخت افتادهای بودهاند که در اتمسفری اثیری یکی پس از دیگری با گذر از پیچ و تابهای تنگ و ناشناخته ذهن پیش چشم ظاهر میشدهاند و بعد در گردابی کشنده از آشوب رنگها فرو میرفتهاند. او حالا با کمک نرمی و شفافیت آبرنگ و لغزندگی قلم مو، با رفتاری خودانگیخته و بیانگر، آن چهرهها را در کانون ترکیببندی قابهابر سفيدي بستر کاغذیشان و در فضایی ایزوله بازسازی میکند. در تصویر کردن آنها هنرمند کژنمایی و اعوجاج پرترهها را تا مرز دگردیسیشان به رخهای حیوانی پیش میبرد تا تداعی قرابت آدمی بانیای تکاملیاش باشد و موقعیت استثنایی او را در مقام «ذهن انسان» (سایکوژوئا/Psychozoa) به خاطر آورنده رویابین یادآوری کند. ظهور و در هم حل شدن پشت هم و موسیقایی پرترهها در ویدیویی که او ساخته بازآفرینی همان توالی پیدا و پنهان شدن پس انگاره مانندهای شوک القا در گذشتهاند.
حمیدرضا کرمی
نمایشگاهگردان: حمیدرضا کرمی