نکتهی بنیادی در این آثار برای من این است که چگونه میتوان طبیعت و اشیای در میان آن را از بینهایت زاویه مشاهده کرد. همواره فکر میکنم به چگونگی آشنایی و غریبگی زمانها و مکانها، در جهانی که در عین داشتن حدودی از روشنایی میتواند به بینهایت چیز تقسیم شود و با کنار هم نهادن چیزهای به ظاهر متفاوت در هر حالت طبیعی یک کل هماهنگ به وجود آورد. و این سؤال که آیا این ذهن آدمی است که این وجه هماهنگی را به چیزها نسبت میدهد؟ من کوشیدهام در مرز باریک مابین انتزاع و عینیت حرکت کنم. پس نور را با رنگ درآمیختهام و عناصر ناهمگون را همچون عناصر یک زبان برای رسیدن به هارمونیهای تازهتر بهکاربردهام و برای دستیابی به مفهومی از مکان سعی کردهام تا مکان هم خود یک ابژهی دانایی باشد. من میخواهم نور، زمان، مکان، و کژتابی بهعنوان وجهی از طرح و رنگ، درمجموع ما را به جایی رهنمون کنند که مانند خود جهان آشنا باشد و در وهلهی بعد این آشنایی نقابی شود که در زیر آن تمام وجوه آشنا فروبریزد و ما را در احوال ناشناختهتری از ابتدای مواجهه با آثار رها سازند.