زندگی برای ما سخت بوده همیشه. نه آنقدر بکر و ناآگاه بودهایم که در لاک ثانیههامان فرو برویم و نه آنقدر زمامدار روزگارمان بودهایم که بتازانیم و جولان دهیم. ما نه تنها در جای عجیبی، بلکه در زمانی عجیبتر چشم گشودهایم به دنیامان. ما در مرکز دنیا زاده شدهایم، در مختصاتی که نه آنقدر شرق است که دور باشیم و نه آنقدر غرب که غریب، به زور این واژهی خاورِ میانه را هم آوردهاند چپاندهاند در پاچهمان. همین نزدیکیها بوده که انسانها تصمیم گرفتهاند یکجانشین شوند، به پول معنا بدهند یا شروع به نوشتن کنند. انگار که شش دانگ حواس همهی انسانهای دنیا به این جغرافیاست. حتی شش دانگ حواس خدا هم جمع اینجاست به گمان که حتی او هم همهی برگزیدهگانش را از انسانهای همین اطراف برگزیده. زیر خاک پایمان هم شکر خدا از نفت و مس و طلا و هزار کوفت و زهرمار دیگر سرشار است.