مادرم را چون بافتهای میبافم
و میشکافم ...
خون میپاشد ...
بوی مردار ماهی، دریا را در بر می گیرد و نور میگریزد ...
زهدانی که شکافته نشد،
دردی شد که به تنهایی باید آن را می چشیدم ...
من به طلب رنج زایش آمدم ...
رنج زایش بر تو باریده؟
یا چون من به انتظار دعای ماهیانی هنوز
هنوز انتظار می کشی به تعمید خون؟
به آدمیانی که به گشودنش قرن هاست امید دارند؟
آیا ترس از رنجِ تنهایی نیست///
که مرا دراین خطوط مبهم گرفتار کرده؟
خط هایی که میدانم لحظاتی نوید رستگاری میدهند
و لحظاتی حیاتِ برخاستن ...
... که تنها ماهیان، تنهای این عمقِ بی نوراند
و دهانشان گشوده به دعا ...
و خراشیده از زخم برخواستن ....
که ماهیان شاهدان رنج اند ...
که خیال شان میان خط ها ...
و چین ها ...
و چروک ها ...
تنها و تنها بر دلِ مادران این دیار خنج میکشد
من و تو پناه آوردهایم به این تیرهگی ...
به این خلوت ...
تا شکافنده نوری باشیم که از میان فریادمان میگذرد ...
مینا دیدهبان