خیالات روحمان را بلعیدهاند و خود را در جسمی با گردشی سراسیمه از خون، تنها و سرگردان خیره به آنچه نیست گذاشتهایم. چه شده که وجودمان را به دست خواب سپردهایم ؟ و متکای پنبهای زیر سرمان را به آب دهان نمد کردهایم. روح ما دیگر نرم نیست، دیگر توان ندارد ما را سوار بر امواج نسیم کند و ببرد تا جایی که حتی صدای جیرجیرک یا موتور يخچال نیاید. روایتی از استعمار، حمله، رفتها، آمدها، اسارت، سازش، قیام، وزرا، وکلا، جهاد، فقر، بیماری، قحطی، اقلیت فهیم، اکثریت نادان و و و. اینجا مهد تضادهاست، داراوی باید لنگ بیندازد. جعبه پاندورا باز شد و فقط امید باقی است.
- حسین نادری