«چیزی به نام داستان بزرگ وجود ندارد»، قصه اصلی همین جزئیات از دست رفته و کم اهمیت است که از کلان روایتها شروع شدند و راوی داستانکهایی شدند که نه خیالیاند و نه واقعی، نه اینجاییند و نه آنجایی. گویی همه شهروندان این شهر همان سازندگان برج بابلاند که قصد کردند به خدا برسند. برج بابل نیست و نابود شد اما ایده رسیدن به خدا باقی ماند. شاید همه ساختمانهای بلند نشان از همین به خدا رسیدن باشند. قصه بابل را هم که میدانیم، اگر قصد رسیدن به جایگاه خدایی کنید، خداوند زبانهایتان را تغییر می دهد و امکان ارتباط را نابود. داستان من روایت دیگری از به جایگاه خدا رسیدن و دچار نفرین خدا شدن است. برج این بار ساخته شده است. برجی با هزاران دفتر و مرکز اداری و تجاری برای جناب فرمانده. سر برج در نامتناهی آسمان پنهان است، به خدا رسیده گويا. این بار خداوند نفرینی نکرد، زبان ها را هم تغییر نداد. دلیلی هم نداشت. ساکنان شهر حتی با زبان مشترک هم فاقد درک یکدیگراند. خیال خداوند قصه ما راحت است. چیزی به نام داستان بزرگ وجود ندارد.