زهره زواره
3 شهريور تا 10 شهريور 1402
بیانیه نمایش:
«رفت در تاریکی زانو بزند»
«رفت در تاریکی زانو بزند» چیدمانی از زهره زواره در اتاق برق است. زهره در چیدمانهایش با گردهمآوردن چند جزء مختلف، سعی میکند تا یک «موقعیت» به وجود آورد؛ موقعیتی که در آن، اجزاء در گفتوگو و تعامل با یکدیگر، روایت، داستان یا خردهداستانهایی را شکل میدهند. نقش زهره در چیدمان چیزی شبیه به یک کارگردانِ نمایش یا طراح یک اجراست که سعی دارد با روایتِ بُرِشی از یک قصه از طریق چیدمانی صامت از اشیاء، سرنخهایی از لایههای مختلف یک لحظه، و منظرِ آن در دل روایتی بزرگتر را ارائه دهد.
موقعیتی که زهره در چیدمان ایجاد کرده، با دادن نقشهای مختلف به اجزاء و به وجود آوردن محیط، متن و بافتار، امکانِ اجرا و برداشتِ روایتهایی منسجم، نامنسجم و گاهی منقطع را فراهم میکند. از این رو، هریک از اجزاء چیدمان، کلید منحصربهفردی در همراهی با جریان یک برداشتِ ممکن محسوب شده، امکان ظهور مسیرهایی جدید در تفسیر و تأویل را به وجود میآورند. «رفت در تاریکی زانو بزند» از کنار هم قرارگرفتن چند اثر شکل گرفته: «شاهد»، «داوری نهایی»، «رفت در تاریکی زانو بزند»، «چگونه با شیاطین زندگی کنیم»، و «بامداد».///
«شاهد»، یک جفت چشم سفالی است که ریسمانی از روزن مردمک آنها عبور کرده و بر سطح دیوار آویزان نگه داشته است. «شاهد» نگاه مرسوم جزء به کل دربارهی اجزاء بدن را به چالش میکشد. چنان که هنرمند میگوید، «جفتچشمهای این چیدمان، جزئی از چیزی کلیتر، بزرگتر یا منسجمتر به اسم بدن نیستند. آنها در این موقعیت، برای بازی در نمایش احتیاجی به چیز دیگر یا جامعتری که به آن تعلق داشته باشند ندارند؛ به تنهایی زندهاند و برای زندهبودن یا معنایافتن و به حرفدرآمدن، به چیزی نیاز ندارند.» از این رو، «شاهد» در موقعیتی که نمایش برای او ایجاد کرده، عاملیتی دوگانه را تجربه میکند: هم بازیگر است و هم ناظر نقشآفرینی دیگر اجزاء.
«داوری نهایی» از تعدادی میخ سفالی تشکیل شده؛ میخهایی به ظاهر مستعمل و کهنه. بسیاری از حجمهایی که زهره میسازد از دل داستانها، نقاشیها و مجسمههای دیگر سربرآوردهاند. او با این رویکرد، تلاش میکند تا جزییات روایتهای تاریخی، رویدادهای واقعی، افسانهها و قصههای اساطیری را بکاود. میخ، که در بسیاری از نقاشیها و مجسمههای مذهبی مسیحی، استعارهای جزء به کل محسوب میشود، در نگاه او صورتی کلیتر پیدا کرده، به عنوان یک پرسوناژ هویت و استقلال مییابد: «او از داستانی تکراشونده در تاریخی مشخص عبور میکند و به دنبال داستانی جدید در اکنون است. در همین حال، وقتی از منظری تاریخی تماشایش میکنیم، ما را به یاد رابطهاش با تن میاندازد.» زهره با چنین رویکردی، میخ را به عنوان بخشی از یک موقعیت، از فضای اولیه جدا کرده، او را به زمینهای نو تحمیل میکند تا نقشِ جدیدی برای خود پیدا کند. همچنین، با دستکاریِ بیانِ مادی و ساختن میخ از جنس سفالی، نامأنوسبودن فضا و بافتارِ جدید، در ماهیتِ شیء نفوذ کرده است.
اثرِ همنام نمایش، «رفت در تاریکی زانو بزند»، متشکل از شمعهایی است که به شکل ریسمانی بلند از موم زنبور عسل ساخته شدهاند. این نوع شمع در اروپای قرون وسطی جزئی از سنتی مربوط به مردگان بوده: هدف از افروختن آن، هدیهکردن گرما و نور به فرد درگذشته بوده است. «این شیء نیز از دل یک نقاشی بیرون آمده: شکلی از آن را اول بار در نقاشی «بشارت» از هانس مِملینگ دیدم و به دنبال این رفتم تا به اشکالی جدید از این شمع عجیب دست پیدا کنم. عجیببودن این شیء مرا وسوسه کرد تا دست در تابلو فرو ببرم، شیء را بردارم و به آرامی و دقت (برای اینکه صدمهای به آن وارد نکنم) آن را از هم بشکافم؛ آنرا بفهمم و از نو بسازم. شکل آن نیز جذابیتی عمیق دارد: ریسمانی بلند از موم با فتیلهای که از درونش عبور میکند؛ ریسمانی که با گرمی دست فرم میگیرد، به روی خود میپیچد و تاب میخورد و به هر سو که بخواهد میخیزد. این شکل ویژه که به صورت ریسمانی ممتد و خطی است، مسئلهی گذر زمان را که در ماهیت شمع موضوعی اساسیست، تقویت میکند.»
«چگونه با شیاطین زندگی کنیم» حجمی به شکل دستگیرهی در است که با مفاهیمی چون مرزبندی، حریمکشی، عبور و سکون، و تقسیم فضا بازی میکند: «سر شیطان را در دست میگیری و با کمی فشار آن را میچرخانی و در را باز میکنی؛ به جایی وارد یا از جایی خارج میشوی. وقتی به دستگیرهها نگاه میکنی میدانی باید آنها را لمس کنی، پس شاید این دستگیرههای شیطانی هستند که ما را به جایی وارد میکنند یا به ما اجازهی خروج از جایی میدهند؛ آن هم با ارادهی خودمان، با دست خودمان.» آمیختنِ عاملیتِ دستگیره با ارادهی بیننده، منجر به تصورِ احتمالهای مختلفی میشود که سیر و حرکت در فضا به دست میدهد.
آخرین جزء چیدمان، «بامداد»، یک نقاشی کوچک و ظریف از شعلههای آتش میان سفیدی دیوارهای اتاق برق است. آتش ضمن یادآوری خاطرهها، رویدادها، روایتها و داستانها بسیار، لبریز از معناها و اشارات متضاد است. «حضور او در فضای اتاق برق ضروری است تا فهمید اینجا و اکنون این شعلههای کوچک از چه چیز حرف میزنند.» شعلههای «بامداد» در این چیدمان به مثابه حضور نوعی خودآگاهی یا ذاتِ انسانی هستند: شبحِ نور و گرمایی که گُمان و اشارهای به عاملیت محسوب شده نقش خود را با اتکاء به دوامی که ماهیت تصویریاش به عنوان تجسمی جاودان ممکن کرده، بازی میکند.
در این فضا به کنار هم قرار دادن چند جزء فکر میکنم. کم و بیش، این روش کمک میکند تا یک موقعیت را به وجود ییاورم که در آن اجزاء در گفتوگو و تعامل با یکدیگر، روایت، داستان یا خردهداستانهایی را شکل میدهند.
شاید خودم را یک کارگردان تیاتر میبینم که نمایشی را ترتیب میدهد که در آن بازیگران، اشیاء و اجزایی هستند که هرکدام پرسوناژی را از آن خود کرده، شروع به بازی نقش خود میکنند. این موقعیت، امکان اجرا و برداشت موقعیتهایی منسجم، نامنسجم و گاهی منقطع را فراهم میکند.
هرکدام از اجزاء، سرنخهایی از روایتهای ممکن را به دست میدهد و به تبع آن، امکان ظهور مسیرها و جریانهایی را در برداشت بیننده به وجود میآورند.
پس برای تصور و تعریف یک موقعیت در اتاق برق به قرارگیری چند شیء یا جزء فکر کردم.
یکی از این اشیاء، اثری است به نام «شاهد» که از یک جفت چشم سفالی تشکیل شده است.
معمولاً به اجزاء بدن به عنوان بخشی از یک کل نگاه میکنیم. جفت چشمهای این نمایش، جزئی از چیزی کلیتر، بزرگتر یا منسجمتر به اسم «بدن» نیستند؛ در این موقعیت، برای بازی در نمایش احتیاجی به چیز دیگر یا جامعتری که به آن تعلق داشته باشند ندارند. آنها به تنهایی زندهاند و برای زندهبودن یا معنییافتن و به حرفدرآمدن تنها به خود نیاز دارند.
چشمهایی سفالی با روزنی در مردمک چشم، روزنی که از وسط و مرکز این حجم گذشته است و باعث میشود که از هر دو طرف، آن فرم بادامیشکل به چشم شبیه باشد. این روزن همینطور امکان این را فراهم میکند تا ریسمانی از آن عبور کند و او را به سطحی بیاویزد.
شیء دیگر، تعدادی میخ سفالی است؛ میخهایی به ظاهر کارکرده. اسم این کار «قضاوتها را مییابد» است. بسیاری از حجمهایی که میسازم از درون داستانها، نقاشیها و مجسمههایی در دورههای هنرری مختلف سربرآوردهاند. بسیاری از این جزییات که من به دنبال آنها در درون تاریخ هستم. تاریخی که تصویر شده، روایت شده، وقایعی که حقیقتاً اتفاق افتاده یا به عنوان اسطورهای به دست هنرمندان تصور شده و بارها و بارها تکرار شده. سوژههای مذهبی و اسطورهای از این دست هستند.
میخ، این شیء که در نقاشی و مجسمههای مذهبی جزئی از یک کل به حساب میآمد برای من به زبان درمیآید، به عنوان یک کل، یک پرسوناژ، هویت و استقلال پیدا میکند. از داستانی تکرارشونده در تاریخی مشخص عبور میکند و به دنبال داستانی جدید در اکنون است. هرچند او ما را (چنانچه او را از منظری تاریخی تماشا کنیم) به یاد رابطهاش با تن میاندازد.
شیء دیگر، شمعهایی است به شکل ریسمانی بلند، ساخته شده از موم زنبور عسل. شمعی که در قرون وسطی در اروپا به عنوان سنتی در رابطه با مردگان ساخته و استفاده میشده است. با این هدف که نور و گرما و همراهی را به فرد درگذشته هدیه کند.
اسم این اثر هست: او (زن) رفت تا در تاریکی زانو بزند.
این شیء نیز مثل بسیاری از حجمهایی که ساختهام از درون نقاشی بیررون آمده است. شکلی از آن را اول بار در نقاشی «بشارت» از هانس مملینگ دییدم و به دنبال این رفتم تا به اشکالی جدید از این شمع عجیب دست پیدا کنم. احساس کردم عجیب بودن این شیء مرا وسوسه کرد تا دست در تابلو فرو ببرم، شیء را بردارم و به آرامی و دقت (برای اینکه صدمهای به آن وارد نکنم) آن را از هم بشکافم؛ آنرا بفهمم و از نو بسازم. ریسمانی بلند از موم با نخی (فتیله) که از درونش عبور میکند؛ ریسمانی که با گرمی دست فرم میگیرد، به روی خود میپیچد و تاب میخورد و به هر سو که بخواهد میخیزد.
این را هم بگویم که در ذات شمع، زمان مسئلهای بسیار مهم است.
شیء دیگر، دستگیرهی در است. اسم آن «چگونه با شیاطین زندگی کنیم» است. انسان سر شیطان را در دست میگیرد و با کمی فشار آن را میچرخاند و در را باز میکند؛ به جایی وارد یا از جایی خارج میشود. وقتی به دستگیرهها نگاه میکنی میدانی باید آن را لمس کنی، پس شاید این دستگیرههای شیطانی هستند که ما را به جایی وارد میکنند یا به ما اجازهی خروج از جایی را میدهند. آن هم با ارادهی خودمان، با دست خودمان.
و آخرین تکهای که این پازل را کامل میکند، یک نقاشی روی یکی از دیوارهای اتاق برق است. یک نقاشی کوچک و ظریف از یک آتش میان سفیدی دیوار. آتش هم یادآور روایات و داستانهای بسیار است و هم اوست که از معانی متضاد لبریز است. حتماً باید او را در کنار اشیاء دیگر در فضای اتاق برق در نظر گرفت تا فهمید اینجا و اکنون این شعلههای کوچک از چه چیز حرف میزنند.
زهره زواره، دانشآموختهی دانشکدهی هنر و معماری دانشگاه آزاد تهران و مدرسهی عالی هنر کلِرمان متروپول است. او در چیدمانهایش محیطی را به وجود میآورد که در آن سرنخهای تصویری و تجسمی، یادآور فُرمهای ادبی و روایی هستند. آثار او تاکنون در نمایشگاههای متعددی در فرانسه ارائه شده. «رفت در تاریکی زانو بزند» اولین نمایش او در ایران است.