مروری بر نمایش «بهسوی آرمانشهر؛ فصل دوم: بهاری که نیامد» از بهرنگ صمدزادگان
12 ارديبهشت 1401بهرنگ صمدزادگان (1358) هنرمندیست که در آثارش تحولات سیاسی، اجتماعی و تاریخی معاصر ایران را گاه در ترکیب با روایتهای خیالی، آیینی، اساطیری و گاه در همنشینی با شاهکارهای هنر جهان، در کلاژی از مضامین آشفته اما کلیتی یکپارچه، با بهرهگیری از طیف گستردهای از رسانههای هنری به تصویر میکشد. او نمایشهای انفرادی و گروهی بسیاری را در داخل و خارج از کشور برگزار کرده و موفق به کسب چندین جایزهی بینالمللی شده است.
شیوهی نگاه و طرز فکر هنرمند در بیانیهی نمایش او در گالری محسن با عنوان «بهسوی ایرانشهر؛ فصل دوم: بهاری که نیامد»، راهنمای ما در خوانش آثار مجموعهی پیشِ روست:
«تصاویر ادعا دارند که نسخهای از حقیقت هستند. اما حقیقت یکی است و نسخههای آن غیرحقیقت هستند. تصویر چهگونه میتواند حقیقت تاریخِ زیسته را که آمیزهای است از فرزانگی [حکمت] و جهل بازنمایی کند؟ همینطور است وقتی تصویری مجازی، نام آرمانشهر میگیرد و الگوی بشر میشود برای رسیدن به سرزمین آرمانی. در راه رسیدن به این آرمان مجازی، ما چهگونه به وجودی پاسخ میدهیم که آکنده از خاطرات است؟ چهگونه به فاصلهی میان حال و گذشته میپردازیم؟ و چهگونه از پس فقدانهایی برمیآییم که نتایج گریزناپذیر این فاصلهاند؟»
آرمانشهر، یوتوپیا، مدینهی فاضله، ناکجاآباد، جامعهی آرمانی یا بهشتِ اینجهانی، نمادی از خواست بشر برای رسیدن به سعادت ابدی و تحقق عدالت، و جایگزینی مناسب برای وضعیت کنونی او و متحول کردن نقشهای اجتماعی موجود است. این بهشتِ خیالی گاه در عصر اساطیریِ گذشته، در افسانهها و روایتهای افتخارآفرین ملی و گاه در آیندهای موعود جستوجو میشود. ساکنان این سرزمین تخیلی بهدور از هر تشویش و نگرانی به کار خود مشغولند؛ در آن مفهوم اختلاف طبقاتی و نژادی و مذهبی رنگ باخته، نظمی لامتغیر بر ارکانش حکمفرماست و در باغهای سرسبزش «از برف و بوران و تگرگ خبری نیست.» سرزمینی که امکان دستیابی به آن در نگاه انسان قرن بیستویکم به خواستی نه دورازدسترس، که به امری محال تبدیل شده است. امروزه بهجای یوتوپیا ما با بیشمار دیستوپیا (ویرانشهر) و داستانهای تلخ و ناامیدی حاصل از پیشرفت بشر مواجهیم. تلخی ناشی از جنگها، قدرتهای متخاصم، دولتهای سلطهطلب، تخریب طبیعت و تخریب شخصیت فردی و...
تجربهی زیستن در جهانی چنین، انسان معاصر را به این نتیجه رسانده که کوشش در راه رسیدن به آرمانشهر با تمامی هنجارها، ارزشها و قوانینش، همواره با شکست مواجه میشود؛ شکستی که بازنمایی آن در آثار صمدزادگان با بارش برفی بیوقفه همراه است. صمدزادگان از طریق آثارش هرگونه مشروعیت تکلیفشده را مورد پرسش قرار داده و نظم گفتمان مسلط و حتی توان تصویر در به چالش کشیدن این نظم ساختگی را زیر سؤال میبرد. او در بیانیهی نمایش خود بیان میدارد که در پروژهی دنبالهدار «بهسوی آرمانشهر»، تجربهی شکست بشر در موقعیتهایی که خود ساخته و بدانها دل بسته را دنبال میکند. از دلبستگی به امیدهای عاشقانه گرفته تا امید به تحول، امید به تغییرات سیاسی و اجتماعی، تا حتی امید بستن به هنر بهعنوان بستر حقانیت و رهایی حقیقت. اینگونه است که بهار بر بومهای روایتگر او به برف مینشیند و زمان و مکان در کشاکش دوگانهها، در مرز میان گذشته و امروز، خیال و واقعیت، تاریخ و اسطوره، خیر و شر، بهار و زمستان، تاب میخورد. زمستانی پابرجا در کارکردی نمادین در تمامی فصولِ سال که سبزیِ زمینه و شخصیتهای بیرونآمده از تاریخ و اسطوره و تخیل هنرمند را در دانههای سفیدش پنهان میدارد.
در بسیاری از آثار مجموعه، هنرمند با ارجاع به شخصیتهای مطرح تاریخ هنر و ادبیات، كلاژی را شكل میدهد كه در آن قهرمانانِ ادبی دیروز همچون ليلی و مجنون، خسرو و شيرين و نظامی، در همنشینی با کافکا و بنیامین ديده میشوند. گاه این پازل با تصاویری از شاهکارهای تاریخ هنر و گاه با انسانهای معاصرِ حاضر و غایب در جغرافیای ایران پر شده است. این موضوع نشان از آن دارد که آرمانشهر هنرمند، جاییست که در آن زمان و مکان در هم ریخته و در عدم توالی رخدادی معین، همهی عناصر ماجرا توسط دانههای برفِ نشسته در سطح، به هم مرتبط میشوند. نمایش شهر بهعنوان مکان رخداد حادثه، رجعتی به آرمانشهر اساطیری ایران و بناهای مدرن امروزیست. در ایرانشهر اساطیری، صفهها شهر را به آسمان مقدس نزدیکتر کرده و نقشهی شطرنجی نمادی از نظم مینوی است. معبد، پیکرهی فشرده کل کیهان و چهاردروازه، نمادی از جهات اصلی کیهان است. بااینحال این نظم اساطیری در جریان سیالِ ذهن صمدزادگان با دنیای مدرن امروزی ترکیب شده و معنای آن را دگرگون کرده است. این شهر ناکجاآبادی است که ساکنانش به بازنمایی یک روایت تاریخی منسجم نمیپردازند. زیرا تصویر تاریخ تحتتأثیر هژمونی پنهان و آشکار بر صفحاتش ساخته میشود؛ روایتی چندپاره و درهم که با معاصریت امروز ما و رخدادهای اجتماعی و سیاسی آن گره خورده و در پیوند با عنوان نمایش، نشان از آن دارد که در طول تاریخ، تلاش برای رسیدن به بهار آرمانشهر، در بارش برفی ناگهانی به شکست انجامیده است.
در اثر «همراه شیرین در مسیر نابودی/ پیرو نظامی گنجوی» با جریان سیال ذهن هنرمند و توصیف تصاویر آن همراه میشویم. در قابی افقی در مکانی (شهری) پرازدحام، شخصیتهای انسانی در نیمهی پایین صفحه در حالِ رقم زدن رخدادی نامعلومند. در سمت چپ تصویر شش فرد با دستانی در جیب و پشت به مخاطب، با پوششی بر سر که تمامی چهره را تا شانه پوشانده، در مقابل فردی با وضعی مشابه و گویی در حالِ خطابه، ایستادهاند. نوع پوشش افراد، ذهن مخاطب را به رخدادهای تاریخی میکشاند. این افراد در مکانی ایستادهاند که با چوبهای باریکِ افقی، همچون صفحات شطرنج، تفکیک شده است. در میانهی تصویر و کنار افراد یادشده، مردی با محاسن در مقابل صفحهای خطدار ایستاده و تصویر او گویی در آینه تکرار شده است. نقش ماری تیره و عظیمالجثه که دور محوری با دوایر رنگین پیچیده، در پشتِ صحنه، نیمهی بالای تصویر را به دنیای اساطیری و خدایان مارگون دنیایِ زیرزمینی میانرودانی پیوند زده است و درعینحال شاید اشارهای به مار فریبندهی آدم در بهشت عدن دارد. پیکر مار از نقطهای نامشخص از سمت راستِ تصویر آغاز شده و پنهان در بنایی عظیم، در نهایت به نقطهای در سمت راست تصویر در پشتِ سر یکی از افراد نقابدار، با رد خونی بر سرپوشش منتهی میشود. در این جهانِ اساطیری با جنگلی سرسبز مواجهیم که در گوشهای از آن سه دروازه در ترکیبی پلهوار تکرار شدهاند. در کل صحنه علاوهبر بارش برف، با بارش گلبرگهای سرخی مواجهیم که چون نیزههای تیز از آسمان بر سر و روی افراد در حال باریدن هستند. دقت در زنجیرهی همنشینی تصاویر، این نکته را روشن میسازد که برف و گلِسرخ علاوهبر معنای اصلی، القاگر مفاهیمی فراتر از وجود عینی خود هستند.
ارجاعات بینامتنی اثر در نیمهی راست تصویر در چینشی طبقاتی قابل خوانش است. در ردیف اول از راست به چپ دو سرباز با تفنگ و کلاهِ ستارهنشان، در حال ورود به صحنهاند؛ ستارهی پنجپرِ سرخ، نماد اتحاد پرولتاریای جهانی و ارتش شورویِ تحت حاکمیت حزب کمونیست بود. در مقابل سربازان دو فرد، یکی نشسته بر زانو و دیگری شبهدلقکی نشسته بر صندلی که انگشت اشارهاش را بهسمت انسانِ نقابدار در حالِ سخنرانی نشانه رفته، دیده میشوند و در مقابلشان انسانی با حالتی خمیده، گویی در مقابل آنچه در حال رخ دادن است سنگر گرفته یا پنهان شده است. در پیش پایشان، سر انسانی ایستاده بر انگشتان دست با دستکشی بر سر، ارجاعی به زمان و مکانی اساطیری دارد و بر ذهن مخاطب برای بر هم زدن خوانش او از روایتی صرفاً تاریخی، تلنگری میزند. بر فراز سر سربازان مردی با سرپوشی ویژه، که گویی تنها از ناحیهی چشمها با جهان بیرون در ارتباط است، در حالِ جوش دادن نردهای برای جدا کردن شخصیتهای پشتِ صحنه از عوامل اصلی است؛ جاییکه یک ساختمانِ سیمانی نقش بسته و زنانی با چادر سیاه و مردانی با محاسن، در مقابل آن و در حال تماشای رخداد پیشِ رویند. بااینحال برف و گلبرگهای سرخ و تیز، بر همگان یکسان میبارد و از آن گریزی نیست. با وجود ارجاعات تاریخی و حضور نمادهایی مانند جنگل، برف، گلِسرخ، ارتش سرخ و انسانهایی در حال کنشی بهظاهر انقلابی، در اینجا ما با خوانش یک روایت تاریخی تکمعنا مواجه نیستیم؛ بلکه هنرمند تصویر ذهنی خود از رخدادی تاریخی را به هنر، گذشتهی اساطیری، هویت فرهنگی، سیاست و دغدغههای فکری امروز خویش پیوند زده و امکان خوانشی آزاد و متفاوت را، به تعداد بینامتنیت ذهن مخاطبانش، فراهم ساخته است.
تصاویر چیدمان متعلق به وبسایت گالری محسن است.