icon2
اتصال اینترنت خود را بررسی کنید.

گفت‌وگوی مه‌سا پرویزی با مریم امیرواقفی

نویسنده : مه‌سا پرویزی

زمان خواندن : ۳۶ دقیقه

مریم امیرواقفی (متولد ۱۳۶۸، تهران) هنرمندی چندرسانه‌ای، دانش‌آموخته‌ی کارشناسی نقاشی از دانشگاه سوره و کارشناسی‌ارشد (MFA) از دانشگاه آرکانزاس است و درحال‌حاضر در دانشگاه آرکانزاس به‌عنوان دستیار مدیر نمایشگاه و مدرس مشغول‌به‌ کار است. امیرواقفی نمایش‌های گروهی متعددی در تهران، کره‌ی جنوبی، انگلستان و آمریکا داشته و علاوه‌بر فعالیت به‌عنوان هنرمند، نمایش‌های متعددی را به‌عنوان نمایش‌گردان و کیوریتور مشترک گردآوری کرده است؛ ازجمله نمایش «دوراندیشی از ناآگاهی جلوگیری می‌کند» با حضور هنرمندانی از خاورمیانه (امیر ح. فلاح و شیدا سلیمانی)، نمایش انفرادی لاله خرمیان و نمایش‌های گروهی با حضور مالی زاکرمن، جینی هولز، توبا اوربک. او هم‌چنین نمایش‌هایی از آثار هنرمندان جوان ایرانی و آمریکایی را در ایران و آمریکا گردآوری و برپا کرده است. 

به بهانه‌ی شناخت بهتر آثار و رویکرد مریم امیرواقفی، در مردادماه ۱۴۰۱ با او گفت‌وگوی بلندی از تهران به آمریکا داشتیم.   

پرویزی‌ـ همیشه می‌دانستی که می‌خواهی هنرمند شوی؟ اولین خاطره‌ات از هنر چیست؟ از چه زمانی متوجه شدی هنر همان‌چیزی است که می‌خواهی ادامه دهی و چرا ادامه دادی؟  

امیرواقفی‌ـ فکر می‌کنم همیشه دوست داشتم هنرمند شوم. خانواده‌ی مادری‌ام یا نقاشی خوانده یا در کار سینما بودند. دایی‌ام که همیشه برایم جذاب بود، نقاشی خوانده است. به‌‌همین‌خاطر فکر می‌کنم از بچگی به هنرمند شدن فکر می‌کردم. دو شغل برایم بیش‌تر معنا داشت، یکی نقاش و دیگری وکیل. جالب این‌جاست که این دو حیطه طرز بیان‌ درونیات‌شان بسیار متفاوت است. بعد از اول دبیرستان، با آگاهی در هنرستان، رشته‌ی گرافیک را انتخاب کردم و در دانشگاه سوره لیسانس نقاشی گرفتم و بعد برای فوق‌لیسانس به آمریکا آمدم. همیشه دوست داشتم هنرمند باشم؛ شاید به‌خاطر این بود که الگوهایم این کار را انجام می‌دادند.  

پرویزی‌ـ از چه زمانی همه چیز برایت جدی شد؟ 

امیرواقفی‌ـ در هنرستان آزادگان گرافیک خواندم و این تجربه‌ی جذابی بود، چون از نظر شخصیتی در این دوره بسیار متفاوت شدم. فکر می‌کنم از همان زمان برای آدم‌های اطرافم تبدیل شدم به مریم قبل و بعد از هنرستان. من آدم فوق‌العاده ساکت و خجالتی‌ای بودم و فکر می‌کنم فضای هنرستان باعث شد قسمت‌های دیگری از شخصیتم را به دیگران نشان دهم. من چون در کار گرافیک آدم شلخته‌ای بودم و نمی‌توانستم تمرکز کنم، اصلاً برای رشته‌ی گرافیک مناسب نبودم و برای دانشگاه رشته‌ی نقاشی را انتخاب کردم.  

پرویزی‌ـ از همان زمان نقاشی می‌کردی؟ 

امیرواقفی‌ـ نقاشی می‌کردم اما اصلاً خوب نبود. می‌توانم بگویم بدترین کارهایم به همان‌زمان‌ها برمی‌گردند. یادم است یک‌بار دکتر شریعتی را کشیدم، اما همه فکر کردند مرد فیل‌نما را به‌تصویر کشیده‌ام. ولی نقاشی کردن برایم جذاب بود. وقتی به دانشگاه رفتم چندین نفر تأثیر زیادی بر من گذاشتند؛ در آن برهه ترس من ریخته بود و شروع به امتحان کردن کارماده‌های متفاوت کردم. آرام‌آرام همه‌چیز برایم جدی‌تر شد، چون دیدم کسانی هستند که کار می‌کنند و خلق هنر روند شبانه‌روزی زندگی‌شان است. در آن زمان در کارهایم اصلاً شخصیت‌های انسانی حضور نداشتند، حیوانات را در دنیاهایی تخیلی می‌کشیدم. امروز که به آن کارها نگاه می‌کنم می‌بینم کوچک‌ترین ارتباطی به دنیای واقعی نداشتند؛ انگار در دوره‌ی لیسانس به‌نوعی تصویرسازی می‌کردم. تصویرسازی نه به‌معنای ارتباط تصویر و متن، بلکه واقعاً به‌معنای ساختن تصاویر. بیش‌تر به بازی‌ کردن می‌پرداختم. بعد از دوره‌ی لیسانس در همان دانشگاه فوق‌لیسانس قبول شدم، اما به‌خاطر مشکلاتی اجازه نداشتم در آن‌جا درس بخوانم و در اصل همین جرقه‌ای برای رفتن از ایران شد. به‌ این نتیجه رسیده بودم که من با این شرایط به جایی نخواهم رسید و کم‌کم زمانی‌که در فرآیند درخواست برای پذیرش دانشگاه افتادم، همه‌چیز برایم جدی‌تر شد. به یک‌باره فکر می‌کردم که من برای هنر و کار کردن در این زمینه از ایران می‌روم، ممکن بود شکست بخورم و این فرآیند برایم خیلی استرس‌آور بود. تا قبل از این دوره هم بسیار جدی بودم، وقت و هزینه و انرژی زیادی برای کار کردن می‌گذاشتم، اما به‌نظرم رسید جرقه‌ی حرفه‌ای شدن و هنر را به‌عنوان زندگی دیدن، بعد از مهاجرت اتفاق افتاد و پررنگ‌تر شد. مسلماً وقتی لیسانسم را به‌پایان رساندم همه‌چیز جدی بود، اما به‌نظرم بعد از مهاجرت هیچ چیزی جز آن نداشتم.  

پرویزی‌ـ چه سالی مهاجرت کردی؟ 

امیرواقفی‌ـ دی‌ماه ۱۳۹۳ به آمریکا آمدم و در حقیقت حس می‌کردم همه‌چیز را پشت‌سر گذاشته‌ام و از این زمان از همه‌چیز به‌غیر از هنر قطع شدم. هنر شغلم بود و تنها کاری که تمام روز انجام می‌دادم؛ و این ادامه پیدا کرد تا به این‌جا.  

پرویزی‌ـ فکر می‌کنی اگر هنرمند نمی‌شدی چه کاری می‌کردی؟ آیا واقعاً به‌سمت وکالت می‌رفتی؟ 

امیرواقفی‌ـ وکیل شدن را دوست دارم اما شوخی‌ای که همیشه می‌کنم و بر اساس واقعیت است، این است که من حافظه‌ی خیلی‌خیلی بدی دارم. همیشه وقتی فیلم‌هایی را نگاه می‌کنم که وکیل‌ها ماده و تبصره‌هایی را از حفظ می‌گویند، فکر می‌کنم امکان نداشت من بتوانم این‌ها را حفظ کنم و همه‌چیز بر اساس یک رویا بود. شاید اگر هنرمند نمی‌شدم روزنامه‌نگار می‌شدم. زمانی‌که می‌خواستم به هنرستان بروم به‌دنبال این بودم که آیا رشته‌ای با این عنوان وجود دارد یا نه.  

پرویزی‌ـ درباره‌ی تحصیل در زمینه‌ی هنر حرف بزنیم. تو جزو هنرمندانی هستی که هم در ایران و هم در آمریکا درس خوانده‌ای. گفتی به‌خاطر این تصمیم به رفتن گرفتی که فکر می‌کردی در ایران آینده‌ای نداری. می‌خواهم بدانم چرا؟ لزوماً به‌خاطر درس‌خواندن بود یا فضای هنری یا اقتصاد هنر در ایران هم تأثیرگذار بود؟ 

امیرواقفی‌ـ این‌که نمی‌توانستم درس بخوانم یکی از دلایل بود. می‌دانستم حالا که نمی‌توانم درس بخوانم، در آینده نمی‌توانم درس هم بدهم و تدریس کردن برایم جذاب بود. شاید کلیشه‌ای به‌نظر برسد، اما از فضای هنری ایران هم خسته شده بودم و در آن خوشحال نبودم. احساس می‌کردم فضای هنری ایران مردسالارانه است. من نه آدم بزرگی بودم و نه هنرمند شناخته‌شده‌ای، اما فضای هنری ایران مرا آزار می‌داد. حس می‌کردم همیشه بر سر دوراهی انتخاب قرار دارم.  

مریم امیرواقفی | آسیب‌دیده در حین گرم کردن | ترکیب مواد روی کاغذ | 1396

پرویزی‌ـ اگر امکان دارد بیش‌تر از این فضا حرف بزنیم. به‌نظرم ممکن است آن فضایی که تقریباً ده‌سال پیش تجربه کرده‌ای متفاوت شده باشد و البته شاید هم نه. می‌خواهم بدانم تو به‌عنوان یک دانشجوی هنر چه فضایی را تجربه می‌کردی؟ 

امیرواقفی‌ـ شاید مسئله‌ی جنسیت یکی از بزرگ‌ترین چیزهایی بود که آزارم می‌داد؛ آن زمان نمی‌دانستم که دلیلی اصلی برای بیرون آمدن است و اصولاً هم دوست نداشتم در رابطه‌ با آن حرف بزنم، چرا که به‌نظرم کلیشه‌ای می‌آمد. اما از زمانی به این نتیجه رسیدم که این واقعیت بوده است. شوخی‌هایی که با این موضوع می‌شد را به‌هیچ‌وجه دوست نداشتم، ولی این قدرت را درون خودم نمی‌دیدم که بخواهم پاسخ دهم. شوخی‌ای که استادی سر کلاس به‌واسطه‌ی جنسیت من می‌کرد، برای چهار سال تمام واقعا آزارم می‌داد و آن آدم در دنیای هنری فعالیت می‌کرد. احساس می‌کردم جدی گرفته نمی‌شوم. احساس می‌کردم من نیستم و دوست داشتم به جایی بروم که کسی مرا نشناسد و نداند چه کسی هستم و بتوانم از پایه شروع کنم. احساس می‌کردم طرز فکرهای غلطی وجود دارد که من نه توان و نه علاقه‌ای برای جنگیدن با آن‌ها را دارم.

دلم می‌خواست به‌ جای جدیدی بروم و انرژی‌ام را برای چیزهای جدیدی بگذارم. انرژی‌ام را برای ثابت کردن خودم نه، بلکه برای کار کردن بگذارم؛ جایی که بدون استرس بتوانم کار کنم. در ایران، حداقل در آن بازه‌ی زمانی، این فضا را نداشتم و نمی‌توانستم با آرامش کار کنم. درعین‌حال تجربه‌ کردن جایی جدید را دوست داشتم. هنرمندان ایرانی‌ که خارج از ایران بودند هم برایم جذابیت داشتند. کسانی مثل آلا دهقان و مریم حسینی را دوست داشتم؛ همیشه حس می‌کردم خودشان را جدا کرده‌اند. از نظر آکادمیک نیز خیلی‌خیلی متفاوت بود. دنیایی متفاوت که واقعا هفت‌ماه زمان گذشت تا بتوانم خودم را در آن پیدا کنم. از دلایل دیگری که باعث شد آن زمان به آمریکا بیایم این بود که کارهایم در ایران قابل نمایش نبودند. در آثارم هویت جنسی نقش مهمی داشت. مسلماً درحال‌حاضر کارهای امروزم ربطی به آن آثار ندارد، اما سانسور شدن برایم آزاردهنده بود و به این فکر می‌کردم که هیچ‌کدام را نمی‌توانم نمایش دهم. رویاهایی داشتم که هنرمندی فراتر از ایران باشم. به بزرگی این رویا فکر می‌کردم و احمقانگی این رویا که بروم به استادیوم.  

پرویزی‌ـ زمانی که ایران بودی نمایشی از آثارت برگزار کردی؟ 

امیرواقفی‌ـ بله. در سال ۹۳ نمایشی گروهی در گالری مهروا داشتیم که خودمان جمع کرده بودیم. من، امیر خجسته و زیبا رجبی که اسمش را «لانه‌ی خرگوش» گذاشتیم. این نمایش برایم بسیار جذاب بود، چون جزو معدود دفعاتی بود که احساس کردم من هم فضایی مجزا برای نمایش کارهایم دارم. نمایش گالری مهروا یکی از بهترین و اولین تجربه‌های من بود. قبل از آن من در آران پلاس و چندجای دیگر تجربه‌هایی داشتم که برایم پروژه‌ای به‌نظر می‌رسیدند. نمایش گالری مهروا اولین نمایش جدی من بود که خودمان سه‌ نفر آن را نمایش‌گردانی کردیم و حجم زیادی از کارها را هم زیبا رجبی انجام داده بود.  

پرویزی‌ـ دلیل انتخاب آمریکا برای مهاجرت چه بود؟  

امیرواقفی‌ـ دلیل واقعی این بود که شناخت بهتری نسبت به آن‌جا داشتم و قطعاً زبان انگلیسی هم تأثیرگذار بود. درعین‌حال به‌دنبال جایی بودم که بتوانم از لحاظ مالی خودم را تأمین کنم و بورسیه‌ی تحصیلی هم یکی از دلایل اصلی انتخابم بود. هم‌چنین هنرمندانی که اسم‌شان را شنیده بودم که از ایران رفته و موفق شده بودند، ساکن آمریکا بودند. همیشه احساس می‌کردم از آن‌جا راحت‌تر می‌توانم خودم را به همه‌جای دنیا مرتبط کنم. شاید امروز با این حرفم موافق نباشم اما فکر می‌کردم که اگر به آمریکا بیایم، آن آدم مهاجر تنها که همه با انگشت نشانش بدهند نیستم، درحالی‌که از کشورهای دیگر می‌ترسیدم. اگرچه علم زیادی هم نسبت‌به کشورها و دانشگاه‌های دیگر نداشتم. من از سه دانشگاه پذیرش گرفتم، دانشگاه بوستون، دانشگاه مریلند و دانشگاه آرکانزاس که در این‌جا درس خواندم. دانشگاه مریلند به دانشجوها بورسیه ارائه نمی‌کرد و برای من تأمین هزینه غیرممکن بود. در نتیجه بین بوستون و آرکانزاس، در کمال تعجب اطرافیانم، آرکانزاس را انتخاب کردم؛ به‌خاطر این‌که با خودم فکر کردم خیلی مهم است که کجا درس بخوانم. دانشگاهی بزرگ قطعاً در ایجاد روابط تأثیرگذار است، اما وقتی از ایران به‌قصد هنرمند شدن می‌روی باید بتوانی کار کنی. اگر شهری را انتخاب می‌کردم که در آن همه‌ی دغدغه‌ام این بود که چه‌طور روزم را شب کنم و دغدغه‌ی مالی فشاری بیش‌از‌حد بر من می‌گذاشت، دیگر نمی‌توانستم کار هنری را ادامه دهم. من در آن زمان دانشگاهی را انتخاب کردم که شاید به‌بزرگی بوستون نبود، اما از نظر هزینه‌ها و فضای کاری و فرصت تدریس کردن بهتر بود. چند ماه اول خیلی مردد بودم که کار درست را انجام داده‌ام یا نه. من در ایالت آرکانزاس در شهر فیت‌ویل بودم که جای کوچکی بود، اما با گذشت زمان دیدم زمان زیادی برای نقاشی کردن دارم و منبع‌های زیادی هم برای استفاده کردن؛ در نتیجه آرام‌آرام جا افتادم و امروز که با تو حرف می‌زنم هفت‌سال است که این‌جا هستم.  

پرویزی‌ـ مطمئنا تفاوت‌های زیادی بین تحصیل در ایران و آمریکا وجود دارد، اما می‌خواهم از تجربه‌ی شخصی خودت صحبت کنی.   

امیرواقفی‌ـ فکر می‌کنم مهم‌ترین و اصلی‌ترین مورد، تجهیزات و خدماتی است که به دانشجو ارائه می‌دهند. البته دانشگاه من را نمی‌توانید با همه‌جا مقایسه کنید، چون دانشگاه بزرگی نیست و منابع مالی زیادی دارد، به‌همین‌دلیل بورسیه‌ای که ارائه می‌کند زیاد است و استودیوهای بزرگ هم در اختیار دانشجوها می‌گذارد. دانشجو فضایی دارد برای کار کردن و پولی پرداخت می‌شود برای خرید کارماده. دانشجو در محیطی قرار می‌گیرد که خیلی از دغدغه‌هایش از بین برود و با آرامش خاطر کار ‌می‌کند. شاید تفاوت بزرگی که در کلاس‌ها می‌بینی این است که برای فردیت هنرجو ارزش قائل هستند. استاد همه‌ی سعی‌اش را می‌کند تا به هنرجو کمک کند فردیت خودش را نمایش دهد. حمایت‌های مختلف مالی باعث انگیزه می‌شود و دانشگاه راه را باز می‌کند تا تو بتوانی به کارت ادامه بدهی. تفاوت دیگر این است که در بستر چیزی قرار می‌گیری، به‌جای آن‌که بخوانی، می‌بینی و درنتیجه همه‌چیز واقعی‌تر می‌شود.

چیزی که برایم بسیار جالب است و همیشه به بقیه می‌گویم، این است که بعد از این‌که این‌جا درس خواندم فهمیدم که دنیای هنر آن‌قدر که در دوره‌ی لیسانس و یا در فضای هنر ایران حس می‌کردم، رقابتی نیست. این‌جا این حس را به من داد که کسی جای دیگری را نگرفته است و اگر سعی کنی حتما به آن‌چه دوست داری خواهی رسید؛ حسی که محال بود در ایران داشته باشم. شاید زمان طولانی‌تری سپری شود، اما این باور وجود دارد که به موفقیت می‌رسی. از همه مهم‌تر، گوناگونی نژادی زیادی این‌جا وجود دارد. در دانشگاه‌های ایران نهایت گوناگونی‌ای که تجربه می‌کنیم، دانشجوهایی از شهرهای مختلف هستند. اما این‌جا آدم‌ها از نقاط مختلف دنیا هستند و این درهای جدیدی را باز می‌کند. مجبور می‌شوی خودت را با فضا تطبیق بدهی و یاد بگیری چه‌طور هنر کسی یا ملت دیگری را نقد کنی. قضیه‌ی نقد و بررسی هنر هم با چیزی که در دانشگاه ایران وجود دارد زمین تا آسمان متفاوت است. نقد و بررسی هنری در فضای ایران در زمان من بیش‌تر خصومت شخصی بود و مفهومی نداشت، حتی چیزهایی که می‌نوشتند هم همین‌طور بود. اما این‌جا یاد می‌گیری چه‌طور باید هنر را به‌درستی نقد کنی.  

پرویزی‌ـ در زمان تحصیل در دانشگاه آرکانزاس در نمایش‌های گروهی زیادی شرکت کرده‌ای؛ حضور در دانشگاه باعث این نمایش‌ها بود یا نه؟ 

امیرواقفی‌ـ نه، دانشگاه این کار را برای‌مان انجام نمی‌داد؛ اما دانشگاه بسیار میان‌رشته‌ای بود. خیلی از کارهایی که من در آن دوره نمایش دادم ویدیوآرت بود. من ویدیوآرتیست نیستم اما به‌خاطر فضا و امکانات، تا جایی‌که دلم می‌خواست تجربه می‌کردم. هم‌زمان به کارگاه سرامیک، مجسمه، چاپ و حتی به افرادی که کار مولتی‌مدیا (چندرسانه‌ای) می‌کردند، دسترسی داشتم. این بازی‌ها خیلی به من کمک می‌کرد تا کارهای جدید تولید کنم. اما برای نمایش‌ها خودم اقدام می‌کردم، البته دانشگاه همه‌ی هزینه‌های رفت‌وبرگشت را متقبل می‌شد. بازدید از کارگاه هنرمند (آرتیست/ استودیو ویزیت) نکته‌ی بسیار مؤثر دیگری بود. هرماه دو هنرمند به کارگاه هر دانشجو می‌رفتند، این هنرمندان با رسانه‌های مختلفی کار کرده بودند و این باعث می‌شد هنرمندان به دانشجو برای شرکت در نمایش‌های گروهی پیشنهاد و ایده‌هایی بدهند و این پیشنهادها بعد از فارغ‌التحصیلی هم تأثیر زیادی داشتند.  

پرویزی‌ـ کدام هنرمند که به این بازدید از کارگاه‌ها آمد، تأثیر پررنگی بر آثارت گذاشت؟ 

امیرواقفی‌ـ در دوره‌ای که من تازه کارهای ورزشی‌ام را شروع کرده بودم، ترنتون هانکوک (Trenton Hancock) یکی از کسانی بود که تأثیر زیادی بر من گذاشت و بسیار کمکم کرد. هنرمند دیگری که در دوره‌ی دانشجویی در این بازدیدها به من کمک کرد، کرگ درنن (Craig Drennen) بود. نظرات هر دوی آن‌ها تأثیر زیادی بر کارم گذاشت، حتی پس از اتمام دوره‌ی تحصیلم.

پرویزی‌ـ هنر برای تو باید چه کاری انجام دهد؟ چه موضوعاتی را برای تولید اثر هنری ترجیح می‌دهی؟  

امیرواقفی‌ـ نمی‌دانم هنر اصلاً می‌تواند کاری انجام دهد یا نه. فکر می‌کنم هنر باید برایم کاری انجام دهد، اما این‌که چه تأثیری باید بر دنیای بیرون از من داشته باشد را نمی‌دانم. برای من بیش‌تر این است که آدم‌ها برای ثانیه‌ای به آن فکر کنند. برای مشکلاتی که در آثارم نمایش می‌دهم راه‌حلی ارائه نمی‌کنم و به‌دنبال راه‌حل هم نیستم، بلکه صرفاً آن‌ها را بیان می‌کنم. شاید این بیان کردن باعث شود برخی از آدم‌‌ها با درد مشترک، آن را ببینید و از دیدنش لذت ببرند یا احساسات‌شان برانگیخته شود، یا آدم‌هایی که آگاهی نسبت‌به آن مسائل ندارند به این نتیجه برسند که پس این مشکلات می‌توانند دغدغه‌ی آدم‌های دیگری باشند. اما فکر نمی‌کنم که کارهای من بتوانند چیزی را حل کنند. کارهایم صرفاً بیان احساسات و چیزهایی‌اند که برایم آزاردهنده هستند. در رابطه‌ با موضوع آثارم، مهم‌ترین چیزی که همیشه سعی کرده‌ام بر آن پایبند باشم و حتی به دیگران و دانشجوهایم می‌گویم، این است که موضوعاتی را انتخاب کنم که خودم تجربه و لمس کرده‌ام. به‌این‌خاطر که احساس می‌کنم باید آگاهی و فهم کاملی از موضوع داشته باشم تا بتوانم آن را به‌تصویر بکشم. نمی‌توانم از مشکل فرد دیگری صحبت کنم، برای مثال نمی‌توانم راجع‌به تبعیض نژادی که سیاه‌پوستان در آمریکا تجربه می‌کند کار کنم، اما می‌توانم به تبعیض نژادی‌ای که زنان و یا خاورمیانه‌ای‌ها احساس می‌کنند بپردازم. تلاش می‌کنم چیزی را به‌تصویر بکشم که اگر پرسیدند چرا، بگویم آن را تجربه کرده‌ام و به آن آگاهی دارم. سعی کرده‌ام در انتخاب موضوع کارهایم بسیار محتاط باشم. شاید هم این‌همه وسواس به‌خرج‌ دادن غلط بوده است، اما همیشه از این‌که کسی باشم که از درد و مشکل دیگران برای خودش استفاده کند می‌ترسیده‌ام. ترسیده‌ام راجع‌به جنگ عراق و ایران کاری تولید کنم چون در آن زمان نبوده‌ام و آن را تجربه نکرده‌ام. غیر از این همیشه چیزی را انتخاب کرده‌ام که احساساتم را برانگیخته کند و دغدغه‌ام باشد. حالا چه باعث خوشحال شدن و چه عصبانیتم شود، اما حسی را درونم به‌وجود بیاورد و به‌مرور زمان به این نتیجه رسیده‌ام که این راهی است که برایم جواب می‌دهد.  

مریم امیرواقفی | سمت راست: ما یادگرفتیم که اشک شوق بریزیم | ترکیب مواد روی کاغذ | 1399 | سمت چپ: گرگ‌ومیش و شمع‌های دل‌تنگ | 1399

پرویزی‌ـ چرا این موضوعات را ترجیح می‌دهی؟ 

امیرواقفی‌ـ کارهای من درحال‌حاضر در دو دسته جای می‌گیرند، هرچند در جاهایی با یک‌دیگر در ارتباط هستند و در هم ادغام می‌شوند، یک دسته کارهای ورزشی است و دسته‌ی دیگر شمع‌ها. پس‌زمینه‌ی هر دو به مهاجرت و زندگی من برمی‌گردد. به‌نظرم، خودم در مرکز موضوعات کاری‌ام قرار گرفته‌ام. مهاجرت تأثیر بسیار بزرگی بر زندگی‌ام گذاشت؛ از جامعه‌ای که همه شبیه‌به من بودند، به‌عنوان یک انسان مثل دیگران شناخته شده بودم و برای اثبات‌ کردن خودم باید می‌جنگیدم، به جایی آمدم که برای داشتن خیلی چیزها دیگر لازم به جنگیدن نبود. اما فردیتم از من گرفته شد و شروع کردم به جنگیدن در زمینی تازه‌ تا به آدم‌ها نشان دهم که با طرز فکرهای منفی‌ای که از پیش دارند متفاوت هستم. کارهای ورزشی‌ام خیلی شخصی‌ترند و برمی‌گردند به علاقه‌ی من به ورزش و نقش پررنگی که همیشه در زندگی‌ام داشت. ورزش برایم به‌عنوان نماد تمام آرزوهایی است که به آن‌ها نرسیده‌ام. در «مجموعه‌ی شمع‌های دلتنگ» (Homesick Candles) دقیقاً به مسئله‌ی دلتنگی برای خانه پرداخته‌ام. هیچ‌وقت به این فکر نمی‌کنم که محال است به ایران برگردم و هرگز نمی‌توانم آمریکا را خانه‌ی خودم بدانم. ترجیح می‌دهم فکر کنم که یک ایرانی هستم، نه به‌خاطر حس ملی‌گرایی و خونِ پاک آریایی، فقط به‌این‌خاطر که هویتم فرق می‌کند و چیزی نیست که این‌جا هستم. کارهای من اتوبیوگرافی (خودزندگی‌نامه) است، راجع‌به خودم است و اگر اسمش را خودشیفتگی نگذاریم من در محور همه‌ی آن‌ها قرار گرفته‌ام و همگی از تجربه‌های زیسته من آمده‌اند.  

مریم امیرواقفی | تعریف سفر | ترکیب مواد روی کاغذ | 1398

پرویزی‌ـ  فکر می‌کنم به‌عنوان یک مهاجر با دغدغه‌ی زبان هم درگیر بوده‌ای.  

امیرواقفی‌ـ دقیقاً. چندوقت‌ پیش مقاله‌ای می‌خواندم درباره‌ی همین موضوع و چیزهایی که در مهاجرت از دست می‌دهیم. بسیاری درباره‌ی از دست‌ دادن حس شوخ‌طبعی‌شان گفته بودند. در کارهایم شوخ‌طبعی خیلی بااهمیت است. به‌نظرم واکنش دفاعی من است. وقتی همه‌چیز خیلی وخیم می‌شود اولین واکنش به‌شوخی گرفتن شرایط است. برای‌ همین حتی در کارهایم همه‌چیز مسخره به‌نظر می‌رسد. ممکن است اولین واکنش بیننده‌ها خندیدن باشد و بعد از آن، اثر را جدی بگیرند. با مهاجران این‌جا که صحبت می‌کردم همگی همین تجربه را داشتند. این‌جا زبان فارسی را متوجه نمی‌شوند و وقتی همان موضوع خاص را به انگلیسی ترجمه می‌کنی همه‌چیز مسخره می‌شود و خنده‌دار نیست. حس شوخ‌طبعی‌ام را از دست داده‌ام؛ حسی درونی که همیشه فکر می‌کردم چیز درخشانی است و به کمک آن می‌توانستم با کلمات بازی کنم.  

پرویزی‌ـ البته فکر می‌کنم هنوز این بازی‌های زبانی را می‌توان در آثارت دید. به‌طورکلی درباره‌ی فرآیندی که تابه‌امروز در فضای حرفه‌ای هنر طی کردی برای‌مان بگو. هم مجسمه ساخته‌ای و هم نقاشی می‌کنی. درحال‌حاضر تمرکزت بر کدام است؟  

امیرواقفی‌ـ درحال‌حاضر بیش‌تر تمرکزم بر کارهای سرامیکی، نقاشی و طراحی است. هر سه را هم‌زمان جلو می‌برم. مفهوم کارها چیزهایی است که در ذهنم وجود دارد و تکرار می‌شود و خیلی از مفاهیم براساس اتفاقاتی است که برایم رخ می‌دهد. یکی از توضیحاتم راجع‌به کارهای ورزشی‌ام این است که من دغدغه‌هایی نسبت‌به این مفهوم دارم و تصاویر ورزشی بهترین ابزار من برای نمایش دغدغه‌هایم می‌شوند. بسیاری از نقاشی و طراحی‌هایم بر اساس کلاژ است، بر پنل‌های چوبی یا مقوا کار می‌کنم و اصولاً قبل از کار دیجیتال کلاژ انجام داده‌ام. دلیل این‌که خیلی به کلاژ وابسته‌ام و از پنج‌سال پیش خیلی جدی به‌دنبال راه‌هایی گشته‌ام تا با آن کار کنم، این است که دقیقاً مثل بازی با آن برخورد می‌کنم. این‌که کلاژها را بسازم و خراب کنم برایم همیشه بسیار جذاب بوده است. این بازی‌ای است که خودم قوانین‌اش را پایه‌ریزی کرده‌ام، حالا به پایانش رسیده و دوستش ندارم و می‌خواهم خرابش کنم و دوباره از نو بچینم‌اش. به‌همین‌دلیل خیلی از کارهای گذشته‌ام را خراب می‌کنم و به‌عنوان کارماده در کارهای بعدی از آن‌ها استفاده می‌کنم. کلاژ این امکان را مهیا می‌کند تا از خراب کردن ساختاری که به آن شکل بخشیده‌ام نترسم و آن‌قدر بسازم تا به ایده‌آلی که می‌خواهم برسم. این‌گونه می‌توانم سرعت دستم را با مغزم هماهنگ کنم؛ درعین‌حال با ساختن و خراب کردن، خیلی از پای‌بندی‌هایم را از بین می‌برم. لازم نیست فکر کنم نقش نور در این کارها چیست، بلکه تعریف نور و پرسپکتیو متفاوت می‌شود و همین تغییر کردن تعاریف برایم جالب است.

Hopeless Ball | 2016 | Concrete | Monarch Butterfly

در مورد کارهای سرامیکی‌ام باید بگویم که من هیچ علمی در رابطه با سرامیک و ساختن آن نداشتم، هنوز هم ندارم. چون در ایران اصلاً سرامیک کار نکرده بودم. این‌جا سال دوم فوق‌لیسانسم در کارگاه به‌صورت اتفاقی شروع به ساختن کردم و دیدم برایم بسیار جذاب است. به این دلیل سرامیک‌ها و حجم‌ها را ادامه دادم که هیچ‌کدام از آن‌ها بی‌نقص نیستند. هیچ‌کدام این‌طور نیست که بگویید از لحاظ تکنیکی بهترین چیزی است که می‌تواند ساخته شود و این بی‌نقص نبودن برایم جذابیت داشت. احساس می‌کردم کاری را می‌کنم که در آن فوق‌العاده نیستم، کسی هم توقع ندارد که در آن عالی باشم و این برایم پایانی نداشت و هربار اتفاقاتی تازه را رقم می‌زد.

الان بعد از چهارسال خیلی از چیزهای ابتدایی سرامیک‌سازی را یاد گرفته‌ام، بااین‌حال باز هم اتفاقاتی درونش رخ می‌دهد که با خودم می‌گویم چطور از این اتفاق در کارم به بهترین‌شکل استفاده کنم و این خودش درهای تازه‌ای را باز می‌کند. برای مثال کاری دارم که همه خیلی دوستش دارند اما هرگز درباره‌ی داستانش چیزی نگفته‌ام. این کار توپ بسکتبالی است که از دو نیمه توپ سیمانی درست شده است و وسط آن پروانه‌ای مرده قرار دارد. مخاطبانم به این کار خیلی توجه کردند و دوستش داشتند؛ اسمش «توپ مأیوس‌کننده» است. این کار این‌گونه خلق شد؛ قالب توپ را آماده کردم و فکر کردم چرا همیشه از چینی استفاده می‌کنم که شکننده است؟ چه اتفاقی می‌افتد اگر بخواهم از سیمان استفاده کنم؟ بعد از این‌که سیمان به قالب چسبید و خشک شد، با خودم فکر کردم با چنین چیزی چه می‌توانم بکنم و به‌همین‌خاطر شروع کردم به بازی کردن با آن و اسمش را «توپ مأیوس‌کننده» گذاشتم، چون این توپ توپُر سیمانی تقریبا ۴۰ تا ۵۰ کیلو وزن دارد و چیزی کاملاً بی‌مصرف است. به‌نظرم در این کار، بر‌اساس اتفاقی که از دستم خارج بود، طنز مسخره و تلخی به‌وجود آمد و من یاد گرفتم چطور از چنین اتفاقاتی در کارم استفاده کنم. دلیل دیگری که سرامیک ساختن را ادامه دادم این بود که سرعتم را بالا ببرم و همین بالا بردن سرعت باعث آزمون‌و‌خطاهایی می‌شد که برایم جذاب بود. اما هرچه می‌گذشت، به‌دلیل کار با دست، حجم‌هایی که می‌ساختم بیش‌تر شمع‌ها بودند. تابستان پارسال از نظر روحی در شرایط خوبی نبودم و ساختن این شمع‌ها به من کمک زیادی کرد. به‌نظرم عصبانیتم را با کار کردن با دست و سرامیک خالی می‌کردم و به‌همین‌خاطر دوباره با سرامیک زیاد کار کردم. 

پرویزی‌ـ برایم جالب است که خود شمع در ماهیتش کنترل نمی‌شود و این موضوع به دیدگاه تو از ماهیت سرامیک هم نزدیک است. 

امیرواقفی‌ـ شمع به‌طورکلی چیز جالبی است. ایده‌ی استفاده از شمع از زمانی به فکرم رسید که آدم‌های عزیزی را طی هفت‌سال گذشته در زندگی‌ام از دست دادم. عکسی که دیگران به اشتراک می‌گذاشتند، عکس شمع بود. همان موقع تولدم بود و روی کیک هم شمع وجود داشت. از طرفی درگیر بی‌خوابی هم هستم و خیلی از مواقع در خانه‌ام شمع روشن می‌کنم. برایم خنده‌دار و مسخره بود که ما هم وقتی خوشحالیم و هم وقتی ناراحتیم شمع روشن می‌کنیم. در جایی برای اختتام چیزی و جایی دیگر برای افتتاح شمع فوت می‌کنیم و از این‌جا قضیه‌ی شمع‌ها در ذهنم شکل گرفت. چیزی که می‌گویی کاملاً درست است؛ وقتی آب می‌شود هربار شکل متفاوتی دارد و از کنترل خارج است. من مجموعه‌ای دارم با عنوان «طراحی‌های بی‌خوابی» که همه با پاستل‌روغنی هستند. چون وقتی بی‌خواب‌ام می‌توانم خیلی سریع آن‌ها را بکشم و تمام این شب‌ها شمع می‌کشیدم. یک‌باره به ذهنم رسید در اینترنت عبارت «homesick candles» را جست‌وجو کنم و خیلی اتفاقی متوجه شدم شرکت‌هایی هستند که شمع‌هایی با این اسم تولید می‌کنند و هر شمع دارای اسانس مربوط‌به کشور خاصی است. شمعی مختص‌به همه‌ی ایالت‌های آمریکا و کشورهای دیگر وجود داشت به‌جز ایران. طبیعتاً به آن‌همه دلتنگی، عصبانیت و خستگی این موضوع هم اضافه شد؛ فکر این‌که حتی یک شمع نداریم و ما را نمی‌بینند. 

مریم امیرواقفی | سمت راست: شمع‌های دل‌تنگ 5 | 1400 | سمت چپ: ما یاد گرفتیم اشک‌های شادی را گریه کنیم | 1400

پرویزی‌ـ فکر می‌کنم مکان تأثیر زیادی بر آثارت دارد. منظورم از مکان لزوماً آمریکا یا ایران نیست، حتی شب یا روز بودن و در استودیو نبودن تأثیراتی بر محتوا و فرم کارهایت گذاشته است. 

امیرواقفی‌ـ به‌طورکلی کارهایی که در خانه و اصولاً شب‌ها انجام می‌دهم متفاوت از کارهای درون استودیو است. هم به‌خاطر خستگی و مشغولیت ذهنی است و هم فضایی که کوچک‌تر است و موانعی دارد که باعث می‌شود اثر تغییر شکل پیدا کند. کارهای مجموعه‌ی «طراحی‌های بی‌خوابی» خیلی تند و سریع است؛ اصلاً دلیل انتخاب پاستل این است که سریع‌تر به جواب برسم. ابعاد کوچک‌تری هم دارند. حتی بازی کردن در آن‌ها هم متفاوت است. استودیوی من نسبتاً بزرگ است و در آن حق انتخاب زیادی برای کاغذ دارم، اما در کارهای خانه همه‌چیز بسیار محدودتر و مدل کلاژ هم متفاوت است. به‌نظرم بیش‌ترین تفاوت بین کارهای خانه و باقی کارهایم این است که کارهای خانه بسیار ساکت‌تر هستند؛ چون شب اتفاق افتاده‌اند. این را من در کارها حس می‌کنم اما شاید برای دیگران این‌طور نباشد.   

پرویزی‌ـ در کلاژها همیشه از تخریب کارهای گذشته، بازسازی و بازتولید آن آثار استفاده می‌کنی؟ تعدادی از این کلاژها هم بعد از طراحی شدن نقاشی می‌شوند درست است؟ 

مریم امیرواقفی | زنان رویایی | ترکیب مواد روی کاغذ | 1400

امیرواقفی‌ـ تعدادی از کلاژهایم از کارهای گذشته‌ای هستند که به‌نظرم موفق نبودند. ممکن است کار برای سال‌ها پیش باشد و وقتی به آن نگاه می‌کنم حس می‌کنم باید برای استفاده‌ی مجدد تخریب شود. من این‌طور فکر نمی‌کنم که هر اثر هنری‌ای که خلق می‌کنم فوق‌العاده است و باید بماند؛ اگر حس کنم کار بدی است، سریع آن را از بین خواهم برد. اما کارماده در کلاژهایم به چند قسمت تقسیم می‌شود، کارهای قدیمی‌ام، عکس‌های حاضروآماده‌ای که از جاهای مختلف جمع کرده‌ام و بعضی مواقع خودم با اسپری یا رنگ و بافت‌های مختلف کاغذهایی می‌سازم تا در کلاژهایم استفاده کنم. اگر کارم فیگوراتیو باشد خیلی از مواقع به‌عمد تصاویری که از اینترنت پیدا کرده‌ام را پرینت می‌کنم. به چند دلیل آن‌ها را پرینت می‌کنم؛ بعضی وقت‌ها می‌خواهم مشخص باشد که شخص خاصی است و تضاد میان تصویر پرینتی و کاغذی که من به‌وجود آورده‌ام برایم جذاب است. دلیل دیگر این است که در رابطه با ورزش بانوان در ایران نمی‌توان تصویر واضحی پیدا کرد، باوجوداین‌که آزاردهنده است از آن به‌عنوان ابزار استفاده می‌کنم. در قسمت‌هایی از کار که پرینت وجود دارد، کیفیت بالای رنگی نداریم، بلکه تصویری مات و بی‌کیفیت است. چون من نمی‌خواستم و نتوانستم تصویر بهتری از آن‌ها در اینترنت پیدا کنم و به‌نظرم اصلاً کسی به این موضوع توجه نمی‌کند که بخواهد تصویر خوبی از آن در اینترنت بارگذاری کند.  

پرویزی‌ـ دوست دارم بیش‌تر در رابطه با  ویدیوآرت‌ها و شعرها بدانم، از کجا شروع شدند؟  

امیرواقفی‌ـ مدتی است که ویدیوآرت نساخته‌ام. آخرین کارم به چهار یا پنج‌سال پیش بازمی‌گردد. اما این موضوع که ویدیو تأثیر سریع‌تر و راحت‌تری بر مخاطبانم داشت، جذبم کرد. من در همه‌ی ویدیوآرت‌هایم از یک طنز و مسخرگی استفاده می‌کنم که انگار هیچ‌چیز جدی گرفته نمی‌شود و همین برایم جذاب است. اولین واکنش مخاطبان در برابر ویدیوآرتم خندیدن بود، اما در مواجهه‌ی بعدی احساس ناراحتی می‌کردند. برای من ویدیوها تجربه‌ای متفاوت بودند، مخصوصاً در سال‌های ۲۰۱۶ که در نقاشی‌ام، ویدیو‌هایی را با مانیتور نمایش می‌دادم. احساس می‌کردم ویدیوها دروازه‌ی تازه‌ای در کارهایم باز می‌کنند. اما در رابطه با شعر یا نوشته‌هایم، از بازی کردن با کلمات لذت زیادی می‌برم و به‌همین‌خاطر کلمات در کارم نقش مهمی ایفا می‌کنند. فکر کردم اگر کلماتی را که به فارسی می‌نویسم ترجمه کنم، دیگران چقدر می‌توانند با آن‌ها ارتباط برقرار کنند. همیشه سعی می‌کردم صحنه‌ها را در ذهنم تجسم کنم و عباراتی مرتبط با نقاشی را بنویسم. برای مثال در ارتباط با اتفاق و رویداد‌ی ورزشی‌ که قبل از آن‌که شروع شود تمام شده است، چیزهایی نوشته‌ام. شعرها موضوعیت خاص دارند و به‌جز بازی کردن با کلمات سعی دارم میان فارسی فکر کردن و ترجمه کردن به انگلیسی پلی بزنم؛ در‌عین‌حال که شعرهایم خیلی شبیه‌به فارسی است. بعضی‌وقت‌ها از آن‌ها به‌عنوان گزاره‌ی هنرمند استفاده کرده‌ام، در جایی دیگر با صدای خودم آن‌ها را خواندم و در نمایش پخش کردم. درحال‌حاضر می‌خواهم همراه‌با عکس برخی از آثارم، شعرها را در کتابچه‌ای کوچک قرار دهم، چون با برخی از آثارم مرتبط هستند.  

پرویزی‌ـ درحقیقت تو هنرمندی چندرسانه‌ای هستی، آیا ایده‌ها مسیری را مشخص می‌کنند تا رسانه‌ای خاص را انتخاب کنی یا ماهیت خود رسانه است که برایت جذابیت دارد و بعد در خلال بازی با آن ایده‌پردازی می‌کند؟   

امیرواقفی‌ـ باید بگویم محوریت موضوعاتی که راجع‌به آن‌ها کار می‌کنم خودم هستم. چیزهایی که من‌ را آزار می‌دهند یا خوشحال می‌کنند برایم بسیار مهم‌اند. پس موضوع برایم جدی است اما خود هنر برایم جدی نیست. طنز و شوخی‌ای که به کارهایم راه پیدا می‌کند برایم جذابیت دارد و خیلی وقت‌ها این طنز از بی‌عیب نبودن در چیزی می‌آید. اصلاً همین بی‌نقص نبودن است که باعث امتحان کردن رسانه‌های متفاوت می‌شود. سرامیک، ویدیو و... من را وارد دنیایی می‌کند که در آن می‌توانم به چگونگی اراِئه‌ی ایده‌ام توسط رسانه‌های گوناگون بیندیشم؛ همان ایده‌ای که در طراحی و نقاشی هم بوده است. اما با تعویض بستر و رسانه می‌توانم چیزهای تازه‌تری در رابطه‌با همان ایده بگویم. برای مثال این‌جا آدم‌ها اسم و فامیل من را نمی‌توانند تلفظ کنند و برای‌شان بسیار سخت است؛ اوایل برایم بامزه بود، اما از جایی به‌بعد فکر می‌کردم بعد از شش‌سال دوستم باید اسم و فامیلم را درست بگوید. این برای من دغدغه شده بود و خیلی مسخره است که در سی‌سالگی دغدغه‌ات این باشد که آدم‌ها اسم و فامیلت را درست نمی‌گویند! این امکان که چنین موضوعی توسط نقاشی یا طراحی نمایش داده شود، وجود نداشت. نیازمند صدا بودم و درگیر کردن مخاطب را به‌شیوه‌ی دیگری می‌خواستم. به‌همین‌خاطر در این ایده از ویدیو استفاده کردم و از کسی که انگلیسی‌زبان بود خواستم تا روبه‌روی من بنشیند و با هم گفت‌وگو کنیم. در «شمع‌ها» این‌که مخاطبم بتواند آن را سه‌بعدی ببیند و زاویه‌ی خود را تغییر دهد برایم مهم بود؛ به‌همین‌خاطر با سرامیک کار کردم. برای همین هرگز اسم خودم را نقاش یا مجسمه‌ساز نمی‌گذارم، چون خودم را هیچ‌کدام از آن‌ها نمی‌دانم. بلکه خودم را هنرمندی می‌دانم که از ابزارهای متفاوتی برای بیان ایده‌هایش استفاده می‌کند. نقاشی برای من مقدس نیست و به‌همین‌دلیل این حس را ندارم که هرگز نمی‌توانم کاری جز آن بکنم و همان‌طور که گفتم به فوق‌العاده بودن ابزاری که استفاده می‌کنم هم باور ندارم. فکر می‌کنم همین مقید نبودن و الزام نداشتن برای استفاده از هرکدام از این رسانه‌ها باعث می‌شود بتوانم بین آن‌ها بازی کنم.  

پرویزی‌ـ باوجوداین آیا کارماده و رسانه‌ی مورد علاقه‌ای داری؟  

امیرواقفی‌ـ فکر می‌کنم کلاژ. البته سرامیک را هم دوست دارم؛ مخصوصاً اخیرا دارم روی آثار سرامیکی جدیدی کار می‌کنم، اما هنوز هم می‌توانم بگویم جذاب‌ترین چیز برایم کلاژ است. وقتی کلاژ می‌کنم به‌هیچ‌وجه برایم خراب کردن و ترسیدن معنایی ندارد، در بدترین حالت همه‌چیز را دوباره جدا می‌کنم و می‌چسبانم. حس می‌کنم همین نترسیدن به شرایط روحی و جسمی‌ام بیش‌تر می‌نشیند.  

مریم امیرواقفی | سمت راست: بدن‌ساز زن معروف | 1396 | سمت چپ: دختری با پاهای کوچک و قلبی سنگین | ترکیب مواد روی کاغذ | 1401

پرویزی‌ـ در رابطه‌ با مجموعه‌ی ورزشی‌ بیش‌تر صحبت کنیم. این کارها از کجا شروع شدند و چرا برایت مهم هستند؟   

امیرواقفی‌ـ من از بچگی تماشا کردن ورزش را دوست داشتم. به‌خاطر این‌که دو برادر بزرگ‌تر از خودم دارم، یکی از برادرهایم که هشت‌سال از من بزرگ‌تر است، عاشق فوتبال است و همیشه فوتبال تماشا می‌کرد. وقتی فصل امتحاناتش بود به من وظیفه‌ای می‌داد، که جلوی تلویزیون بنشینم و اگر اتفاق مهمی در بازی در حال رخ دادن بود صدایش کنم. من این کار را با علاقه انجام می‌دادم و بعد از مدتی من هم از فوتبال لذت می‌بردم. علاقه‌مندی من به فوتبال از همین وظیفه‌ای که بهم محول شده بود شکل گرفت. بعدها خانواده که دیدند ورزش برایم جذاب است تصمیم گرفتند مرا به کلاس‌های ورزشی بفرستند، اما به‌شدت در ورزش بد بودم. در ابتدا کلاس شنا می‌رفتم اما از آب می‌ترسیدم، اصلاً درون آب نمی‌رفتم. ولی خانواده‌ام یک تابستان کامل فکر می‌کردند شنا یاد گرفته‌ام. تابستان بعدی خیلی بازی‌های ژیمناستیک المپیک را نگاه می‌کردم، به‌خاطرهمین فکر کردند شاید مریم راهش را پیدا کرده است و مرا به کلاس‌های ژیمناستیک فرستادند. کاملاً یادم هست که بعد از یک‌‌ماه‌ونیم مادرم به کلاس‌ها آمد و دید من کنار زمین ایستاده‌ام و دیگران را تشویق می‌کنم. معلم به او گفت دخترتان را ببرید، یک‌ماه است حتی نتوانسته پایش را ۱۸۰ باز کند. تا دم خرک می‌رود، می‌ترسد و برمی‌گردد. انگار همیشه می‌ترسیدم که چیزیم شود و ناخودآگاه تماشاچی شده بودم. بعد از آن سعی کردم بسکتبال بازی کنم اما به‌خاطر قدم مثل جوک به‌نظر می‌رسید و کم‌کم به این نتیجه رسیدم که جواب کار، ورزش‌کردن نیست، تماشاگری را دوست دارم و به‌خاطر این‌که نتوانستم در ورزشی موفق باشم تبدیل به تماشاچی شدم. تماشا کردن و هیجان بیش‌تر برایم جذابیت داشت و انگار وقتی آدمی را از کاری منع می‌کنند آن‌چیز برایش جذاب‌تر می‌شود. از بچگی دوست داشتم استادیوم بروم و نمی‌توانستم. یادم است آن زمان‌ها هر وقت که برادرم به استادیوم می‌رفت دوربینی داشت که برایم از بازی و استادیوم فیلم می‌گرفت و وقتی به خانه برمی‌گشت از طریق این فیلم‌ها بازی را تماشا می‌کردم، تصور می‌کردم اگر آن‌جا می‌بودم چگونه بود.  

مریم امیرواقفی | بدون عنوان | ضربه‌ی آزاد غیرمستقیم‌

فکر می‌کنم این نداشتن و منع شدن که برایم گران تمام شده بود، نقطه‌ی عطفی شد. هر‌چه زمان بیش‌تری گذشت و بزرگ‌تر شدم متوجه تفاوت میان ورزش زنان و مردان شدم؛ این موضوع که ورزش بانوان چقدر دیده نمی‌شود. بعدتر متوجه شدم چقدر سیاست در ورزش نقش پررنگی دارد و کم‌کم علم من نسبت‌به ورزش با چیزهایی که بر آن تأثیر می‌گذارند، بیش‌تر شد. وقتی به آمریکا آمدم، اولین‌باری که جدی‌تر به این مجموعه و دغدغه فکر کردم، زمانی بود که با یکی از هنرمندان دیداری داشتیم ـ‌خاطرم هم نیست که چه کسی بود‌ـ . به من گفت چیزی بساز که به هیچ دردی نخورد. فکر کردم دیدم برایم بامزه است. حلقه‌ی بسکتبالی ساختم که خیلی بلند بود و قدم به آن نمی‌رسید. به این فکر کردم که چطور بی‌مصرف‌تر می‌شود و توپی شیشه‌ای خریدم. انگار در یک‌آن همه‌ی خاطراتم برگشته بود؛ این‌که قدم کوتاه بود و نمی‌توانستم بسکتبال بازی کنم و این همیشه برایم مثل یک شوخی و طنز بود. مثل خیلی از مشکلاتم که به مسخره می‌گرفتم، این را هم به مسخره گرفتم. بعد از آن، جدی‌تر خواندن و تحقیق کردن در رابطه‌با این دغدغه را شروع کردم.

به این فکر می‌کردم که ورزشکار و هنرمند چقدر به یک‌دیگر شبیه هستند. شاید در نگاه اول این دو نفر هیچ شباهتی به هم نداشته باشند، اما وقتی عمیق‌تر نگاه کنیم شباهت‌های بیش‌تری پیدا می‌کنیم. برای من در هر دو کار، ملیت نقش مهمی ایفا می‌کند، سیاست و جنسیت در آن‌ها مؤثر است. در این میان برایم یک بازی‌ میان ابژه و سوژه شکل می‌گیرد و به‌خاطر همین این دو برایم به‌شدت شبیه‌ هستند. برای من هنر مثل بازی است و در این بازی کردن برد و‌ باخت نقش دارد، درست مثل ورزش کردن. اما من دوست نداشتم این بازی تمام شود، چون فکر می‌کردم اگر تمام شود باید بازی تازه‌ای را شروع کنم. در فکر برنده شدن یا بازنده شدن نبودم. برای‌ این‌که درک بهتری پیدا کنم، من مدتی طولانی به تماشا کردن صدم‌ثانیه‌ها‌ی بازی‌های المپیک می‌پرداختم، که در آن‌ها ورزشکار به‌خاطر خطایی که در صدم‌ثانیه انجام داده است، مدال را از دست می‌دهد یا رد صلاحیت می‌شود؛ به‌ویژه در ورزش‌هایی مثل ژیمناستیک و دو و میدانی. به این فکر ‌می‌کردم که این شخص سال‌ها زمانش را گذاشته و در صدم‌ثانیه تمام زندگی‌اش تغییر می‌کند. این تلاش کردن برای رسیدن به چیزی که نمی‌دانی به آن خواهی رسید یا نه، برایم شبیه بود به خودم و کاری که می‌کنم.

نمی‌دانم در آخر قرار است چه اتفاقی بیفتد ولی هم‌چنان به‌صورت مستمر تلاش می‌کنم، نه‌تنها من بلکه خیلی از آدم‌ها. خواندن راجع‌به این‌که چقدر در دنیای واقعی همین موارد جنسیت، ملیت و سیاست تأثیرگذار می‌شود را آغاز کردم. برای مثال برای منی که از ایران آمده بودم و شهروند درجه دو محسوب می‌شدم، فهمیدن این موضوع که حقوق ورزشکار زن در خارج از ایران هم قابل مقایسه با ورزشکار مرد نیست، خیلی مهم و غم‌انگیز بود. بعد در رابطه‌با ملیت بیش‌تر خواندم و یکی از چیزهایی که واقعاً برایش در آمریکا جنگیدم مسئله‌ی ملیت بود. وقتی کارم دیده می‌شد و می‌فهمیدند من کجایی هستم، منتظر این بودند که نمادهایی واضح در کارهایم پیدا کنند. منتظر بودند حجاب یا خط فارسی در کارهایم باشد و اگر در آن دسته‌بندی ذهنی‌شان جا نمی‌گرفتم معنایی نداشتم، چون برای‌شان متفاوت نبودم و این مسئله مرا می‌آزرد. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم که در کشور دیگری بجنگم، برای‌ آن‌که آن‌چیزی که می‌خواهند یا تصور می‌کنند نباشم. فکر می‌کنم قرار دادن من در آن چهارچوب‌های ازپیش‌آماده خیلی راحت‌تر بود، چون تفکر قالبی بود که از خاورمیانه داشتند. قرار دادن مریم از ایران در آن جعبه خیلی کار راحتی بود و در ذهن‌شان  تعدادی اسم از پیش داشتند که می‌پرسیدند خب شیرین نشاط را می‌شناسی و می‌گفتم اما من شیرین نشاط نیستم، کارم شبیه به او نیست، اصلاً نمی‌خواهم همه‌چیز آن‌قدری که شما می‌خواهید واضح باشد و این ملیت مرا کلافه می‌کرد.

حس می‌کردم باید به‌اجبار در بستری قرار بگیرم که به‌عنوان انسانی ضعیف تلقی شوم و اگر غیر از این باشد بی‌معنا هستم؛ و دقیقاً سیاست در این موضوع دخیل بود. از این‌جا به این فکر کردم که همین موضوع چقدر در دنیای ورزش اتفاق افتاده است. غیر از جنبش‌های کنش‌گری که رخ داده‌اند، اتفاقی که برایم بسیار غم‌انگیز بود و درعین‌حال نقطه‌ی عطف مهمی شد، بازی تیم‌ملی بانوان ایران ـ لبنان یا بحرین بود که اگر اشتباه نکنم در قطر برگزار شد. در رابطه با این بازی نقاشی‌ای هم کشیده‌ام. در بازی‌های آخر قبل از فینال، وقتی که بازیکنان وارد زمین شدند، به آن‌ها گفتند که شما این بازی را باخته‌اید، بازی‌ای که هنوز شروع نشده بود! گفتند با حجابی که گردن‌تان پوشیده باشد نمی‌توانید بازی کنید و این حجاب غیرقانونی است. خب آن‌ها شوکه شدند چون همه‌ی مسابقات را با آن حجاب بازی کرده بودند، اما بازی سه‌ـ‌هیچ به‌نفع تیم مقابل اعلام شد. بعد از مدتی مشخص شد که این تصمیم به‌خاطر مشکلاتی که ایران با بحرین یا قطر داشت، کاملاً سیاسی بود؛ مثل یک تسویه حساب.

تصویری از این بازی است که فکر می‌کنم تا ابد در ذهن من خواهد ماند؛ در این عکس پرچم ایران را بر زمین قرار داده‌اند و گریه می‌کنند. این تصویر خیلی برایم تأثیرگذار بود و حقیقتاً هرچند‌وقت‌ یک‌بار به آن نگاه می‌کنم تا یادم نرود چرا با موضوع ورزش‌کار می‌کنم. به‌نظرم نمی‌توانیم بگوییم هنر و ورزش از سیاست جدا هستند و همه‌ی این اتفاقات نقاط عطفی بودند که بر من و کارم تأثیر گذاشتند. هرگز یادم نمی‌رود که می‌گفتند چرا بسکتبال کار می‌کنی، بسکتبال ورزشی آمریکایی است، تو باید کُشتی کار کنی و ورزش‌های خودتان را به‌تصویر بکشی. برای من بی‌معناست که نمی‌توانستند بپذیرند که حتی در قالب ورزشی خاصی نگنجم، به‌خاطر این‌که این راحت‌ترین راه برای خوانش و درک من بود؛ اما این دقیقاً راهی بود که همیشه از آن فرار می‌کردم. من فکر می‌کنم اگر خودم را بیش‌ازحد و به‌اجبار به ملیتم وصل کنم ممکن است خیلی سریع شناخته بشوم و خیلی سریع هم از یاد بروم.  

مریم امیرواقفی | یه روز خوب میاد | 1396 | اکریلیک روی پنل | 48 × 72 × 2 سانتی‌متر

پرویزی‌ـ درباره نوشته‌های انگلیسی در آثارت هم همین حرف‌ها را می‌زدند؟  

امیرواقفی‌ـ بله. می‌گفتند چرا فارسی نه؟ و من همیشه می‌گفتم اگر فارسی بنویسم باید دلایلی داشته باشم که من درحال‌حاضر آن دلایل را ندارم. من اگر در آثارم نوشته‌ی فارسی نمی‌گذارم دلیلش این است که نمی‌خواهم مخاطب در مقابل کارم حس گردش‌گر داشته باشد. از من می‌پرسیدند چرا در کارت نشانه‌هایی نیست که مشخصاً نمایش‌دهنده‌ی این باشد که از کجا آمده‌ای. خب چون ملیت من بخشی از شخصیت من است و همه‌ی من نیست. اتفاقاً در بعضی از کارهایم پرچم ایران وجود دارد تا مخاطب دنبال کند و کشف کند که این پرچم کجاست. اما همه‌ی این‌ها بخشی از کار من است. فکر می‌کنم این‌جا خیلی برای این جریان و ثابت کردنش جنگیده‌ام. 

پرویزی‌ـ بیا به عقب برگردیم و درباره‌ی اولین نمایشت صحبت کنیم. گفتی اسم اولین نمایشت «لانه‌ی خرگوش» در گالری مهروا بود. می‌خواهم بدانم حسی که اولین‌بار از نمایش اثرت داشتی چطور بود؟ چه نمایش‌های دیگری برایت تأثیرگذار بودند؟ 

امیرواقفی‌ـ در آن نمایش من، زیبا رجبی و امیر خجسته هرکدام مجموعه‌ای از کارهای‌مان را نمایش دادیم. برایم تجربه‌ی جذابی بود، چون به‌نظرم از آن نقطه با جدیت وارد دنیای هنر شدم و یاد گرفتم چطور از ابتدا تا پایان نمایش، کارها و خودم را آماده کنم. هیچ‌کدام از ما در آن زمان شناخته‌شده نبودیم و و فکر می‌کنم مخاطب به‌خاطر اسم ما آن‌جا نیامده بود، اما به‌خوبی توانست با کارها ارتباط برقرار کند. همه‌چیز فوق‌العاده بود، می‌توانم بگویم یکی از بهترین تجربه‌هایم بود. احساس می‌کردم وقتی کسی با اسم بزرگی آثارت را نمایش‌گردانی می‌کند، انگار همان اسم در دید مخاطب تأثیر زیادی می‌گذارد. اما در «لانه‌ی خرگوش» به‌خاطر سن و تجربه هر سه‌ی ما این اسم بزرگ برداشته شده بود. شاید هم به‌این‌خاطر برایم این‌قدر خاص است که اولین تجربه‌ی نمایشم بود. در ۱۳۹۵ من و زیبا رجبی نمایش‌گردانی «دویدن به سوی رویاها» را به‌عهده داشتیم. من کمک‌هزینه‌ی این نمایش را از دانشگاهم گرفتم و کار بچه‌های این‌جا را با خودم به ایران آوردم. زیبا مجموعه‌‌ای از کارهای بچه‌های ایرانی را جمع کرده بود. ما این آثار را در گالری نگر نمایش دادیم. وقتی‌که من به آمریکا برگشتم آثار بچه‌های ایران را با خودم آوردم و این‌جا نمایش دادم. آن زمان در رابطه‌با نمایش‌گردانی چیزی نمی‌دانستم، اولین تجربه‌ام بود که متوجه شدم چطور می‌خواهم تعدادی کار را انتخاب کنم. در این میانه تعدادی نمایش‌ دیگر هم وجود داشت. بعد از انتخابات آمریکا و روی کار آمدن ترامپ، ویدیوهایم در نمایشگاه‌های مختلف ارائه شد. نمایش «کاربن» در گالری اعتماد به نمایش‌گردانی حبیب فرج‌آبادی نیز تأثیر مثبتی بر من داشت. حبیب انسانی فوق‌العاده حرفه‌ای است و بعد از پنج‌سال مجدد آثارم را در ایران نمایش دادم. به‌نظرم دوباره این در برایم باز شد. تجربه‌ی خیلی خوبی بود، چون احساس می‌کردم هنوز می‌توانم با مخاطب ایرانی‌ام ارتباط برقرار کنم.  فعالیتم در آمریکا را به دو قسمت تقسیم می‌کنم؛ فعالیتی که در استودیو دارم و فعالیتم به‌عنوان نمایش‌گردان. فکر می‌کنم نمایش‌گردانی تأثیر مثبتی بر آثارم داشته است. هر نمایشی که نمایش‌گردانی می‌کنم و با ایده‌ی هنرمندهای متفاوتی آشنا می‌شوم تأثیر خوبی بر کارم می‌گذارد و مرا تغییر می‌دهد. نسبت‌به دو یا سه‌سال گذشته خیلی سعی کردم که پخته‌تر شوم و دلیلش نمایش‌هایی نبود که آثارم را ارائه دادم، بلکه نمایش‌هایی بود که نمایش‌گردانی کردم. به‌خصوص نمایش «دوراندیشی از نا‌آگاهی جلوگیری می‌کند» که مختص خاورمیانه بود تأثیر زیادی داشت و در آن دقیقاً به تفکر غالبی که این‌جا نسبت‌به خاورمیانه دارند و بر آن پافشاری می‌کنند پرداختم. فکر می‌کنم در این نمایش چیزی که می‌خواستم را با زبان دیگری بیان کردم.  

پرویزی‌ـ بیش‌تر در نمایش‌های گروهی شرکت کرده‌ای و تابه‌امروز کمتر نمایش انفرادی داشته‌ای، آیا این انتخابی آگاهانه بوده است؟ 

امیرواقفی‌ـ درواقع من اصلاً نمایش انفرادی نداشته‌ام، فقط یک نمایش بود با عنوان «آفساید» که موضوع پایان‌نامه‌ام بود و نمایش انفرادی بعدی‌ام قرار است سال آینده در ایران برگزار شود.  

پرویزی‌ـ فکر می‌کنی چقدر شرایط اجتماعی، سیاسی و فرهنگی مستقیم و یا غیرمستقیم بر آثارت تأثیرگذار است؟ 

مریم امیرواقفی | ایران بدن‌سازی زنان را ممنوع کرد | ترکیب مواد روی کاغذ | 1401

امیرواقفی‌ـ فکر می‌کنم هرچه بوده گفته‌ام. فقط این‌که خیلی زمان‌ها سعی کردم اخبار نخوانم و خود را از فضای خبری دور نگه دارم، اما تلاش بیهوده‌ای بوده است. متأسفانه یا خوش‌بختانه اخبار را دنبال می‌کنم و تأثیری زیاد و مستقیم بر آثارم می‌گذارند. همیشه این‌جا این موضوع را برای همکاران و دوستانم توضیح می‌دهم که وقتی خبری غم‌انگیز می‌شنوم دیگر نمی‌توانم به استودیو بروم و چیزهایی بکشم که مرا خوشحال می‌کنند، بلکه هر چیزی که می‌کشم متأثر از اخبار و اتفاقات است. خودم را هنرمند کنش‌گری نمی‌دانم، چون نه علمش را دارم و نه توانش را. اما به‌عنوان یک هنرمند، متصل بودن به هنر ایران و جریانات اجتماعی امروز ایران بخشی از کار و هویتم است.    

پرویزی‌ـ فکر می‌کنی جامعه‌ی آماری خاصی مخاطب آثارت هستند؟ تو به‌دنبال چه واکنشی از طرف بیننده هستی؟ 

امیرواقفی‌ـ فکر نمی‌کنم که مخاطب خاصی داشته باشم، اما حس می‌کنم برخی نشانه‌ها در کارهایم از نظر تصویری به مخاطبم کدهایی می‌دهد برای درک و فهم بهتر و نزدیک‌تر. در برخی از قسمت‌ها هم به‌نظرم لایه‌های عمیق‌تری هست که مخاطب باید زمان بیش‌تری برای فهمیدنش سپری کند یا این‌که من و مجموعه‌ی کاری‌ام را بهتر بشناسد تا درک عمیق‌تری داشته باشد. در‌ رابطه‌با واکنش مخاطبان اگر این سؤال را سه یا چهارسال پیش پرسیده بودی، این امید را داشتم که بگویم شاید مخاطب با دیدن کارهایم راه‌حلی برای دغدغه‌های اجتماعی‌ـ‌سیاسی‌ای که من مطرح می‌کنم بیابد. اما درحال‌حاضر و با‌ توجه‌به شرایط اجتماعی‌ـ‌سیاسی امروز، تنها کاری که حس می‌کنم اثرم می‌تواند انجام دهد، این است که مخاطبم با دیدن آدم‌هایی با تجربه‌های مشابه، احساس تنهایی نکند. چون فکر نمی‌کنم مخاطبم بتواند چیزی را تغییر دهد. چیزی‌که در آمریکا خیلی آزارم می‌دهد و تمایل ندارم مخاطبم این حس را داشته باشد، حس دل‌سوزی است و این تنها چیزی است که آگاهانه سعی می‌کنم از آن فرار کنم. در ایران نگران این مسئله نیستم، درعین‌حال منتظر این نیستم که من یا مخاطبم راه‌حلی ارائه کنیم. همین‌که مخاطبم روبه‌روی کارم بایستد، به این فکر کند که من هم این تجربه را داشته‌ام و می‌فهمم از چه دغدغه‌ای حرف می‌زند، برایم رهایی‌بخش و کافی است. 

پرویزی‌ـ در کلیت آثارت حسی از بازی‌گونگی همراه با طنز را می‌شود دید. این چیزی است که به‌نظر در هنر امروز ایران کمتر دیده می‌شود. دوست داشتم بپرسم چه زمانی کار تمام می‌شود، اما با توجه‌به شیوه‌ی برخوردت فکر می‌کنم که اثر هرگز نه خراب می‌شود و نه تمام. 

امیرواقفی‌ـ واقعیت این است که دقیقاً نقطه‌ی آخر برایم سخت است، این‌که بفهمم بس است و دست بکشم. بعضی وقت‌ها سعی می‌کنم آن ‌قدر پیش بروم و فرآیند را ادامه دهم تا خستگی باعث شود کار را رها کنم و فردایش بازگردم و از ابتدا شروع کنم. اما اصولاً سعی می‌کنم پیش‌طرح‌های زیادی داشته باشم و این دقیقاً یکی از دلایلی است که کلاژ را برایم جذاب کرده است. من تا جایی‌که بتوانم به کادر عناصری اضافه می‌کنم، اما قبل از نهایی کردن به کسر کردن و خلوت کردن عناصر اضافه می‌پردازم و آن‌قدر با این افزودن و کاستن بازی می‌کنم تا به نتیجه‌ای برسم و حس کنم دیگر کار تمام شده است. در این مراحل دیدگاهم بیش‌تر بصری است. جایی‌که فکر کنم کار اطلاعات بیش از اندازه نمی‌دهد و فضا را برای فکر کردن بیننده باز می‌گذارد به‌نظرم تمام شده است. مثالی که همیشه برای شاگردهایم می‌زنم این است که اگر هنر را کیک بزرگی در نظر بگیریم و بهترین قسمت کیک را که یک توت‌فرنگی دارد به من بدهید برایم جذاب است، قسمت دوم هم هنوز جذاب است، اما تکه‌ی سوم و چهارم دیگر هیچ مزه‌ای را نمی‌فهمم و حتی حالت‌تهوع می‌گیرم. به‌همین‌خاطر فکر می‌کنم در هنر تا جایی باید پیش بروم که مخاطب هنوز از دریافت اطلاعات و بازی با آن لذت می‌برد. اگر اطلاعات کار کافی است نیازی به افزودن نیست، نه این‌که تصویری خالی به‌وجود بیاورم، بلکه در نقطه‌ای که فکر می‌کنم ارتباط به حد کافی برقرار شده است کار را تمام کنم. در رابطه با بازی هم کاملاً درست می‌گویی، دقیقاً نقطه‌ی پایانی کار زمانی است که نه من برنده باشم و نه کار، بلکه به‌حالتی از تساوی رسیده باشیم. 

مریم امیرواقفی | سنبل‌های داغ و شمع‌های سرد | 1400 | پاستل روغنی روی کاغذ | 19.5 × 12.7 سانتی‌متر

پرویزی‌ـ آیا پیش آمده که ایده‌ای برایت به پایان برسد؟  

امیرواقفی‌ـ بله. برای مثال وقتی به آمریکا آمدم آسمان این‌جا برایم خیلی عجیب و جذاب بود و همیشه در کارم آن را به‌تصویر می‌کشیدم و عنوان «آسمان خیلی عجیب است» (Sky is so weird) را برای‌شان درنظر گرفته بودم. اما از جایی به‌بعد فکر کردم من ۷سال است این‌جا هستم و دیگر نباید آسمان برایم جذاب باشد. فکر می‌کنم برخی از ایده‌ها واقعاً زمان مشخصی دارند. حتی سعی کردم تعدادی از طراحی‌های بی‌خوابی را که در دوره‌ی کووید انجام می‌دادم،  بعد از آن‌که زندگی تقریباً به حالت عادی بازگشت، ادامه دهم، اما نتوانستم. چون دیگر آن مکان و اضطراب را تجربه نمی‌کردم. در رابطه‌ با ایده هم فکر نمی‌کنم که چون ورزش درحال‌حاضر دغدغه‌ام است، ده‌سال دیگر هم‌چنان برایم جذاب باشد. می‌ترسم که وقتی کارم را می‌بینند بگویند دوباره دارد همان کارها را تکرار می‌کند. فکر درجا زدن برایم غم‌انگیز است. وقتی‌که من کارم را خودزندگی‌نامه می‌دانم و خودم را محور اصلی کار، با فرق کردن من کارهایم هم باید فرق کند.  

پرویزی‌ـ فکر می‌کنم این مسئله باید برای همه‌ی هنرمندان پررنگ باشد. خیلی زمان‌ها می‌بینیم هنرمندانی سال‌هاست که خودشان را تکرار می‌کنند و فقط چند نشانه‌ی جزئی در هر مجموعه‌شان را تغییر می‌دهند و دوباره همان آثار را به‌نمایش می‌گذارند؛ برای بعضی از مخاطبان دیگر حتی جذابیت کارهای اولیه را هم از دست‌ داده‌اند. شاید شکستن مرزهایی که خود برای خود ساخته‌ایم بعد از گذر زمان دشوار می‌شود. 

امیرواقفی‌ـ فکر می‌کنم این دقیقاً اتفاقی است که در همه‌جا رخ می‌دهد. حتی هنرمندان بزرگی هستند که می‌روی کارهایشان را در مومای نیویورک ببینی، همین‌که داخل می‌شوی می‌بینی لعنتی! دوباره همین کارها. اتفاقاً چندوقت پیش با دوستم به نیویورک رفته بودیم، اثری را دیدم و گفتم مطمئنم این قدیمی است. اما بعد تاریخ را نگاه کردم و دیدم تاریخ امسال است. این برایم عجیب است. ممکن است کسی که الان کار من را نگاه می‌کند هم بگوید خب تو هم پنج‌سال است که در رابطه‌با موضوعات ورزشی کار می‌کنی. از نظر تصویری برایم چند سؤال مطرح است. این‌که آیا خود هنرمند حوصله‌اش سر نرفته است؟ آیا حرف تازه‌ای برای گفتن در رابطه‌با همان موضوع دارد؟ آیا من در این سال‌ها تغییر نکرده‌ام؟ چطور ممکن است دغدغه‌ام تغییر نکند؟ حقیقتاً خودم هم از این مسئله می‌ترسم و واقعاً از تکرار کردن وحشت دارم. فکر می‌کنم شاید قسمتی برگردد به چیزی که گفتی، این‌که جرئت و جسارت خطا کردن را ندارند. در همه‌جای دنیا هنرمندانی هستند که سه نمایشگاه فوق‌العاده داشته‌اند و یک نمایش افتضاح که حتی فروش هم نداشته و باعث تغییراتی در کار شده است. خیلی از مواقع در اینستاگرام پیام‌هایی می‌گیرم و به شوخی و مسخره پاسخ می‌دهم، چون به‌نظرم سؤال مسخره جوابش هم باید مثل خودش باشد. اما آدم‌ها ناراحت می‌شوند که چرا جدی نیستی. خب اگر می‌خواستم جدی باشم اصلاً نباید تا امروز این کارها را تولید می‌کردم. به‌نظرم همه‌چیز دنیایی که امروز در آن هستیم به‌قدری جدی و رنج‌آور است که نخواهم با جدیت بیش‌تر خودم را تحت فشار بگذارم. می‌خواهم چیزها و مسائل را به شوخی بگیرم و فکر می‌کنم دقیقاً همان تکرار کردن از این جدی گرفتن آمده است و ترس از شکست. البته به‌نظرم واقعاً غم‌انگیز است، چرا که الان هر دونفرمان به اسامی‌ای فکر می‌کنیم که هنرمندان خوبی هستند اما در دور باطل افتاده‌اند که دیگر برای‌مان جذاب نیستند.  

پرویزی‌ـ فکر می‌کنم مسئله‌ی توقع مخاطب هم مطرح باشد، برای مثال هنرمندی، حالا در هر حوزه‌ای حتی سینما، وقتی کارهایی را تولید می‌کند که مورد توجه مخاطبانش است دیگر بر سر یک دوراهی خواهد ماند، از طرفی ترس از این‌که اگر کاری جدید و متفاوت تولید کنم باز هم مورد توجه است یا نه و از طرف‌دیگر ماندن در فضایی که برای خودش ساخته و علی‌رغم وجود تکرار امن و پذیرفته شده است.  

امیرواقفی‌ـ دقیقاً جریان همان هنرمند خاورمیانه است که توقع خط فارسی و حجاب از او دارند و کل هویت او را برای نبود این نشانه‌ها زیر سؤال می‌برند. از طرفی به‌قول تو وقتی هنرمندی با مجموعه‌ای کار شناخته می‌شود، اگر جرئت آن را نداشته باشد که در آن تردید ایجاد کند، راکد می‌شود. حقیقتاً من باور نمی‌کنم که یک هنرمند پانزده‌سال دغدغه‌اش تغییر نکند.  

پرویزی‌ـ می‌خواهم در رابطه‌با هنرمندانی که در کارت تأثیر داشتند و ستایش‌شان می‌کنی بدانم، حتی می‌توانیم درباره‌ی هنرمندانی صحبت کنیم که با آثار و دیدگاه‌شان مخالفی. درحال‌حاضر در هنر امروز ایران چه هنرمندانی را تحسین می‌کنید؟ 

امیرواقفی‌ـ هنکاک از کسانی بود که بر کارهایم تأثیر داشت، به‌جز او باربارا کروگر و طلا مدنی و نیکول آیسنمن از هنرمندانی بوده‌اند که دوست‌شان دارم. فکر می‌کنم بنکسی هنرمندی است که از نظرم مورد ستایش بیش‌از‌حد و مبالغه‌آمیز قرار گرفته است.  

پرویزی‌ـ فکر می‌کنی نمایش‌گردان‌ها، گالری‌دارها و حتی خریدارها می‌توانند بر اثرت تأثیری داشته‌ باشند؟ فضای نمایشی چطور؟  

امیرواقفی‌ـ درحقیقت فکر نمی‌کنم تأثیری داشته باشد. شاید دلیلش این است که جای خاصی را برای نمایش کارهایم تجسم نمی‌کنم. وقتی کاری را تولید می‌کنم اصلاً به این‌که کجا قرار است نمایش داده شود فکر نمی‌کنم به‌همین‌خاطر نمی‌توانم و نمی‌خواهم مخاطب و فضای نمایشم را انتخاب کنم. از جهتی هم دروغ است بگویم برایم مهم نیست که کارم نمایش داده شود. من هم مثل هر هنرمند دیگری دوست دارم کارم را نمایش دهم، اما حاضر نیستم به‌این‌خاطر کارم را تغییر بدهم. اگر این طرز فکر را داشتم، اضافه کردن نشانه‌هایی بنابر هویت ملی‌ام می‌توانست کار را برایم خیلی راحت‌تر کند، اما دوست نداشتم. فکر می‌کنم خیلی برای این موضوع مقاومت کردم و بسیاری هم فکر می‌کردند بااین‌وجود کارم با هنرمندی آمریکایی فرقی ندارد و به‌همین‌خاطر است که فکر نمی‌کنم مؤثر باشد؛ ولی دو اتفاق رخ می‌دهد. اول این‌که کاری که در ایران نمایش داده می‌شود قطعاً برای انتخاب از فیلترهایی رد می‌شود که با کارهایی که در آمریکا نمایش می‌دهم متفاوت هستند و دوم این‌که وقتی کار را در نمایش گروهی نشان می‌دهم تأثیر کارهای دیگران بر اثر من برایم جذاب است. برای همین است که نمایش گروهی برایم جذاب‌تر از نمایش انفرادی است. مثلاً در نمایش گالری اعتماد تأثیری که اثر میلاد موسوی و یا دیگری بر کارم داشت خیلی متفاوت و جذاب بود. به‌نظرم آثار در چنین نمایش‌هایی پینگ‌پونگ بازی می‌کنند و در گفتمانی درگیر می‌شوند که تأثیر مثبتی بر من دارد.   

پرویزی‌ـ آیا میان شیوه‌ی کاری گالری‌ها در ایران و گالری‌های خارجی تفاوتی می‌بینی؟ به‌نظرت چقدر جو حال‌حاضر هنر ایران یا آن حسی که از هنر ایران می‌گیری،  به مکانی که در آن زندگی و کار می‌کنی نزدیک است؟ 

امیرواقفی‌ـ من در این دوسال اخیر چند تجربه‌ی نمایش در ایران داشته‌ام و فکر می‌کنم شاید برای نظر دادن کافی نباشد، اما اگر براساس همین‌ها بخواهم بگویم، تجربه‌ام کاملاً صفروصدی بوده است؛ یا بسیار حرفه‌ای بوده یا کاملاً غیرحرفه‌ای. اما حس کلی‌ای که دارم این است که برخوردها حرفه‌ای‌ست و همه‌چیز رو به بهتر شدن است، حداقل در تجربه‌ی من در قیاس با هفت‌سال پیش. در آن زمان حس می‌کردم گالری‌ها نگاهی از بالا به پایین به هنرمندان دارند و وقتی به آمریکا آمدم دیدم که اصلاً این‌طور نیست. من به فضای هنری حال‌حاضر ایران خوش‌بین هستم، اما حس می‌کنم هنوز هم شخصیت هنرمند در خارج از ایران بیش‌تر در نظر گرفته می‌شود. منظورم این است که این‌جا برای چیزهایی که حق شخصی است لازم نیست بحث کنی. قرارداد نوشتن حق توست و اصلاً حرفی در این موضوع زده نمی‌شود. اما فکر می‌کنم در ایران هنوز این مشکلات وجود دارد و تو برای به‌دست آوردن حقوق اولیه‌ات باید بجنگی.  

پرویزی‌ـ برای آینده به چه ایده‌ها و موضوعاتی فکر می‌کنی؟ 

امیرواقفی‌ـ درحال‌حاضر که بیش‌تر تمرکزم بر مجموعه‌ی ورزشی‌ام است و روی آثار نمایش انفرادی‌ام کار می‌کنم. روی کارهای سرامیکی‌ام هم تمرکز بیش‌تری گذاشته‌ام و درحال تغییر دادن فضای آن‌ها هستم و بیش‌تر قطعاتی از یک چیدمان می‌بینم‌شان تا یک تندیس تنها. شاید به‌خاطر همان نمایش انفرادی، بیش‌تر تمرکزم روی روابط بین کارهایم است و به این فکر می‌کنم که بازی میان قطعات مختلف آثارم برای مخاطبانم چگونه شکل بگیرد.  

 


 

تصویر کاور و اسلایدر:

  • www.uarkdrawing.com
bktop