گفتوگو با آلفرد یعقوبزاده، عکاس
01 دى 1400روزنامهی کارگزاران | یکشنبه 21 بهمن 1386
اگر انقلاب نبود عکاس نمیشدم
آلفرد یعقوبزاده در عنفوان تظاهرات مردمی در ماههای پاییز و زمستان 57، درس و دانشگاه را رها میکند و با یک دوربین به قول خودش وارد کودکستان عکاسی میشود. تسخیر سفارت آمریکا و جنگ عراق با ایران او را تا دانشگاه عکاسی بالا میآورد و به یک عکاس حرفهای تبدیل میکند. عکس از دهها رهبر دنیا و چندین و چند انقلاب و جنگ، همکاری با مجلههای معتبر بینالمللی همچون نیویورک اشترن، پاریس ماچ و آژانسهای سیپا، سیگما و ... در فرانسه و دیگر نقاط دنیا، جایزه ورلدپرس، آمریکن اُوِرسی، سه جایزه انژه فرانسه و دو داوری جشنواره ورلدپرس را در کارنامه خود دارد و حالا که چند روزی از تولدش-14 بهمن- میگذرد در 49 سالگی هوای بازگشت به ایرانی را دارد که 24 سال از آن دور بوده. با همسری متولد مصر و بزرگ شده لبنان و سه تا پسر که متولد فرانسهاند. در روزهای انقلاب 57، با او از همان روزهای نخست عکاسیاش تا امروز گفتوگو کردهایم.
برگردیم به اولین روزهایی که دوربین به دست گرفتید- راستی چند سال است از ایران رفتهاید؟
24 سال. از تهران به دهلی رفتم، سه ماهی آنجا ماندم و بعد از دهلی به پاریس. هندوستان محیطی بود که با ایران فرق میکرد.
از چه نظر؟
رنگشان، مذهبشان، محیط زندگی و ... همه چیز فرق میکرد. آن موقع در ایران جنگ بود و محیطی که در آن جنگ است، تفاوتهای خودش را هم دارد.
قرار بود برگردیم به روزهای اول دوربین...
قبل از انقلاب، مشغول تحصیل بودم در رشته معماری داخلی دانشگاه هنرهای زیبا. همزمان انقلاب شد، من هیچ اطلاعی از انقلاب نداشتم. نمیدانستم معنی انقلاب چیست. در کتاب درسیمان انقلاب سفید را داشتیم ولی حتی معنی آن را هم نمیدانستم. خب کمکم تظاهراتها بالا گرفت و مردم ریخته بودند در خیابان. رژیم پهلوی سقوط کرد و جمهوری اسلامی پیروز شد. همزمان با این اتفاقات شروع به عکاسی کردم. انگار تحصیلات جدیدی کنار معماری داخلی شروع شده بود که عکاسی بود. وقتی تظاهرات اوج گرفت رفتم یک دوربین خریدم و انگار در یک مدرسه تازه داشتم عکاسی یاد میگرفتم و باید از حمایت و راهنماییهای اصغر بیچاره که تنها همسایه عکاس ما بود یاد کنم.
اولین فریمها از تظاهرات مردم بود؟
بله.
چی داشت این تظاهرات مردمی؟ تنها چون اولین بار بود میدیدید جذب آن شدید یا عنصر دیگری داشت که بروید دوربین بخرید؟
یک بار خودم رفتم تظاهرات، ناگهان خودم را وسط همه در تظاهرات پیدا کردم که مشتم را بالا برده بودم و مثلا میگفتم مرگ بر شاه. بعد احساس کردم اصلا این کار را بلد نیستم. تصادفا در خلال تظاهرات و تیراندازی ارتش و... چند تا عکاس را دیدم و وقتی چشمم به دوربین آنها خورد احساس کردم که بهترین تظاهرات برای من این است که بروم دوربین بخرم و به مردم اطلاعات خوب بدهم. بهتر از شعار دادن بود. قدم به قدم و روز به روز در جریان تمام درگیریها و تظاهرات بودم و یواش یواش معتاد شدم به عکاسی.
آن عکسها جایی چاپ نشد؟
نه، به دلیل اینکه داشتم یاد میگرفتم، مثل یک کودکستان بود برای من. الآن آنها را دارم و به آنها نمره صفر میدهم. با پایان انقلاب انگار دبیرستان را در رشته عکاسی تمام کرده بودم. قدم دوم تسخیر سفارت امریکا بود. خب آنجا به لحاظ تکنیکی بهتر بودم، وسایلم بهتر بود و آشنایی بهتری پیدا کرده بودم با ارائه عکس از نظر کیفیت و کادربندی. چندین ماه به سفارت میرفتم و میآمدم. جریان تسخیر سفارت که تمام شد، جنگ ایران و عراق شروع شد. موقعی که جنگ شد، اولین بار خودم رفتم جبهه. هیچ آشنایی نسبت به جنگ نداشتم. با کامیون و اتوبوس و... هر جور بود خودم را رساندم به خرمشهر. بمباران بود، موشک بود، دست همه اسلحه بود و... فیلمهای جنگی دیده بودم ولی خودم را داخل جنگ پیدا نکرده بودم. خطر داشت، حتی همان روزهای انقلاب ولی یک هیجان و شوری در من بود. نمیدانستم چه اتفاقی میافتد. حضور جمعیت انگار آدم را به جلو رفتن هل میداد. خلاصه چند روزی ماندم جبهه و برگشتم تهران. در تهران به خودم گفتم بالاخره جنگ است دیگر، شوخی نیست. اگر بترسی و زیرش بزنی یا کشته میشوی یا موفق نمیشوی. تصمیم گرفتم هر طور شده از خودم مواظبت کنم و عکاسی کنم. یک بار دیگر بدون هیچ کمک و کارت خبرنگاری رفتم جبهه. جنگ جدیتر شده بود. سه سال از جنگ را عکاسی کردم. یک راهحل تصادفا پیدا کردم؛ شهید چمران به عکاسی علاقه داشت. از یک بار فرصت عکاسی از جبهه که به دستم افتاد استفاده کردم و خودم را به ایشان معرفی کردم. هر طور بود مرا ساپورت کرد که بتوانم از جنگ عکاسی کنم. اعتماد کرد به من. سه سال با آنها در مناطق جنوب ماندم. در همین حین بنیصدر هم آنجا بود؛ مقرش در اهواز بود. در این مدت که میرفتم و میآمدم صورتا مرا شناختند. پس توانستم وارد ارتش هم بشوم. سرلشکر فلاحی فرمانده ارتش بود، مرا شناخته بود و خیلی به من کمک کرد. خب با این حساب میتوانستم جلوتر بروم؛ به بستان، به آبادان و... که در حملهها شرکت کنم. تا اینکه دکتر چمران شهید شد. او تنها حامی من در عکاسی بود. خب ادامه کار و حضور در مناطق جنگی برایم سختتر شد. چمران و فلاحی که شهید شدند برگشتم تهران. کنفرانس سران کشورهای غیرمتعهد بود در هندوستان. وزارت ارشاد مرا فرستاد هندوستان برای عکاسی.
وزارت ارشاد شما را از کجا میشناخت؟
از ستاد تبلیغات جنگ. البته من در این ستاد نبودم و آنها من را قبول نداشتند جون با مطبوعات خارجی کار میکردم.
با کجا همکاری داشتید؟
با آژانس گاما در فرانسه. انگار یک حس بیاعتمادی نسبت به ما بود که با مطبوعات و رسانههای خارجی کار میکنیم. من کارم عکاسی بود. وابسته به حزب نبودم. به عنوان یک عکاس آزاد و مستقل با گاما هم کار میکردم. در همین حین کشور من در جنگ بود. دوست داشتم به کشورم خدمت کنم. عدهای قدر کار را میدانستند، عدهای نه. وزارت ارشاد خیلی کمک میکرد، مجوز میداد و... کتاب و پوستر و نمایشگاه درست کردیم از عکسهای جنگ برای وزارت ارشاد تا به دنیا نشان دهیم چه میگذرد در ایران. پوسترهای سیار درست میکردیم با محمد فرنود، کاوه گلستان و منوچهر دقتی؛ چهار نفر بودیم. من وقت زیادی را برای جبهه میگذاشتم. اولین بار که رفتم 9 ماه آنجا بودم و خانه نرفتم. رفت و آمد مشکل بود. جبهه، خانهام شده بود. برگشتم فیلمهایم را ظاهر کردم و به آژانس گاما دادم و وزارت ارشاد. قدری هم با روزنامه میزان همکاری داشتم. البته در زمان تسخیر سفارت به آسوشیتدپرس هم عکس میدادم. فریلانس به آنها عکس میدادم. در این زمان انگار دیگر حرفهای شده بودم ولی تجربه انقلاب و جنگ خصوصا شوکهام میکرد. یکهو مغز یک جوان میریخت روی زمین و شلوار من و خیلی صحنههای دیگر. کمکم قبول میکردم که انقلاب و جنگ این تصاویر را هم با خود دارد. در این تجربهها مرگ را جلو چشم خود دیدم.
رسیده بودیم به هند...
در هند که بودم، آژانس گاما به من پیشنهاد داد که مرا بفرستد به مناطق دیگر دنیا که در آنجا انقلاب است؛ لبنان،السالوادور،نیکاراگوئه و... مثلا در السالوادور جنگ بود. در سال 1978 کره زمین انگار دو قسمت شده بود؛ غرب و شرق. نیکاراگوئه چپ بود-کمونیست- و السالوادور راست بود-آمریکایی. مثلا پاکستان و آمریکایی. در افغانستان به بعضی نیروهای افغان کمک میکردند و...
تقریبا همان دورهای که پیمان ورشو و ناتو روبهروی هم قرار میگیرند...
دقیقاً. از این خبرها بود همهجا. بلوک شرق روبهروی بلوک غرب. آژانس گاما پیشنهاد کرد و با خودم فکر کردم آسمان این دنیا همه جا یک رنگ است ولی بهتر است بروم، جاهای دیگر دنیا را ببینم و تجربههای تازه پیدا کنم. بعد از هند رفتم فرانسه. چند هفتهای رفتم نیکاراگوئه. دوباره همه چیز فرق میکرد؛ زبان، فرهنگ، سیستم و... برگشتم فرانسه و رفتم لبنان؛ 1982 و 1983 اوضاع در لبنان خراب بود. رفتم و سه سال آنجا ماندم. باز هم عکس میگرفتم برای گاما، تا 1983 با گاما همکاری داشتم ولی بعد اختلافاتی به لحاظ مالی پیدا کردیم و با گاما قطع همکاری کردم.
مثلا برای لبنان خیلی پول کمی به من دادند. آن موقع در لبنان یک بطری آب 10 دلار بود. هتل 300-400 دلار بود. مثلا گاما بلیت یکطرفه به من داد برای لبنان. پولی که داده بودند چند روزه تمام شد. افتاده بودم به خوردن نان خشک. از اینجا همکاری من با آژانس سیگما شروع شد؛ رقیب گاما بود در فرانسه. یک سال هم با سیگما و بعد با سیپا کارم شروع شد. از اواخر 1984 تا الآن.
کاوه گلستان در جریان همین انقلابها و جنگها برای عکاسی شهید شد. هیچوقت فکر نکردید سرنوشت او برای شما که برای عکاسی سراغ انقلابها و جنگهای دنیا رفتهاید، اتفاق بیفتد؟
اگر به این مقوله فکر بکنی اتفاق میافتد و تمام میشوی. نباید به آن فکر بکنی.
در این جمع چهارنفرهای که بودید –فرنود، دقتی، گلستان و شما- هیچ موقع صحبت مرگ در جریان عکاسی از درگیریها جریان داشت؟
نه، به دلیل اینکه هر بار میرفتم عکاسی از انقلاب و جنگ و مثلا عکاسی از جنگ عراق و ایران پیش آمده بود که به خودم میگفتم: غلط کردم، این دیگر آخرین بار است. لحظاتی بود که قطعا میگفتم دیگر مردم. پیش آمده بود با رزمندگانی که بودم، تمامشان شهید شدند. فقط من ماندم یا موقعی که بمباران زیاد بود به خودم میگفتم از اینجا دربیایم دیگر نمیروم عکس بگیرم، دو دقیقه بعد که بلند شدم و راه رفتم و... یکی، دو ساعت بعد میرفتم آن طرف و دوباره عکس میگرفتم. پیش آمده بود که بگویم غلط کردم ولی هیچ موقع به مرگ فکر نکردم. اول کار به تو گفتم که همان اول که رفتم خرمشهر با خودم عهد کردم که نترسم. جنگ همین است. باید تا آخرش بروی. در لبنان دو بار مجروح شدم؛ با نارنجک و ترکش. اطرافیانم همه کشته شدند، اما حتی موقعی که عصا زیر بغلم بود باز هم میدویدم و عکس میگرفتم. اگر زیاد به مرگ فکر کنی زود کنترلت را از دست میدهی. اگر مرگ بیاید خود به خود میآید. خبر نمیدهد. بایستی با آن مبارزه کنی. چند سال پیش در چچن زخمی شدم و حدود 10، 11 ماه را بین خانه و بیمارستان گذراندم. وضع وخیمی داشتم.
حتی وقتی برای کاوه گلستان این اتفاق افتاد هم این فکر به ذهن شما راه پیدا نکرد؟
نه، غیر از کاوه دوستان زیاد دیگری داشتم که کشته شدند. در نیکاراگوئه، در همین انقلاب ایران. دوستی داشتم در نیکاراگوئه به نام «اولیویه ریو». زیر بغلش گلوله خورد توسط نیروهای السالوادوری و کشته شد. در لبنان عکاسی بود به نام «جان هوگلند»، آمریکایی بود و عکاس نیوزویک. او هم کشته شد. در لبنان در پارکینگی مشغول عکاسی بودم. بمباران شروع شد. صدایی انگار به من گفت برو بیرون سیگار بکش. آمدم بیرون. توپ خورد به این پارکینگ و همه مردند. چند تا از همکارانم در آنجا بودند؛ عدنان، جورج و... تازه تنها مسئله همکاری و همحرفهای و دوستانم نبود، آدمهای بیگانه که جنگجو هم نبودند کشته میشدند. خیلی تحملش سخت است. من به جاهایی که میروم، دعوتی نیستم، یک میهمان ناخواندهام. میتوانند بزنند و اسیرم کنند، میتوانند بگویند قدمت روی چشم. همیشه تلفات بیشتر و مشکلات جنگ برای مردم همانجاست نه من. من میهمان ناخوانده، جانم در آن فضا ارزشی برای کسی ندارد، در نتیجه تصادفات امکان دارد هر لحظه ضربه بخورم. در نتیجه نباید به آن فکر کنم. بهتر است از خودم سوال نکنم. در خرمشهر با خودم عهد کردم، سپردم به زمان و سرنوشت. مثلا در همین ورود بینظیر بوتو به پاکستان بعد از تبعید. از صبح تا چند لحظه قبل از حادثه انفجار با او بودم و مشغول عکاسی، یک چیزی یک لحظه مرا از او دور کرد. دور شدم، ماشین منفجر شد. در اصل ماشینی را که ضارب و انفجار را با خود میآورد، دیدم. به خودم گفتم چرا گذاشتهاند او خط را بشکند و انقدر جلو بیاید؛ این یک ماشین غیرعادی است. 20 متر با بینظیر فاصله پیدا کردم که انفجار شد. حتی برای ترسیدن من تصمیم نمیگیرم؛ دست سرنوشت است.
اینکه شما در چندین کشور دنیا برای عکاسی از انقلاب و جنگ رفتهاید، برمیگردد به اینکه تقدیرا عکاسی را با انقلاب ایران و جنگ ایران و عراق شروع کردهاید یا دلایل دیگری دارد؟
گفتم که من مشغول هنرهای زیبا و مجسمه و معماری و نقاشی و... بودم. اصلا نمیدانستم جنگ چیست. تنها اثر جنگ در ذهن من، فیلمهای کابوی تلویزیون بود؛ تپانچه و تیراندازی و... حتی فیلمهای جنگ ویتنام هم نبود. چون وقتی جنگ آنجا تمام شد، فیلمها ساخته شد. البته انگار از طرف خانواده یک آشنایی دوری با انقلاب و جنگ دارم.
مادربزرگم بعد از انقلاب لنین از روسیه آمد ایران. خانواده پدر مادرم به دست عثمانیها قتل عام شدند و آمدند ایران. پدر خودم از مرز ترکیه و بعد از یکسری قتل عام آمد ایران. ولی خلاصه شاید اگر انقلاب نبود، من عکاس نمیشدم. خودم را مدیون انقلاب ایران میدانم. جنگ هم در امتداد همین مقوله بود. با این جریان چون آشنایی داشتم، دنبال چند جنگ و انقلاب دیگر هم رفتم. زمان گذشت و سعی کردم خودم را به سوژههای دیگر هم علاقهمند کنم. به خودم گفتم این دنیا فقط که جنگ نیست.
این دنیا مثل رنگینکمان میماند. فقط قرمز را ببینی خسته میشوی. سراغ رنگهای دیگر باید رفت. هنوز هم ادامه دارد؛ ورزش، مد، داستانهای مستند و هر چیزی که در زندگی است. از تنها مقولهای که خوشم نمیآید این است که پاپاراتزی بشوم. دوست ندارم موی دماغ مردم شوم. پول خوبی دارد ولی... پولی را که در این سالها از مشکلات زندگی مردم به دست آوردهام باید به آنها به نحوی پس بدهم.
خودم را همیشه در جنگ بیطرف میبینم. در عین حال سعی کردهام طرف ضعیف را بگیرم. تا جایی که بتوانم صدای طرفی را که دارد به او ظلم میشود به بیرون برسانم.
جیرهخوار کسی نیستم. طرف ضعیف هم سلاح دارد، هم پول دارد و هم کمک میگیرد. تنها سعی میکنم صدای مظلوم به بیرون برسد. این هم قسمتی از فتوژورنالیسم است. تازگی دوست دارم سراغ همه سوژهها بروم. عمر ما کوتاه است، دنیا هم خیلی زیباست. چرا فقط بچسبم به جنگ؟
آخرین عکاسی از جنگ کی و کجا بوده؟
جنگ 33 روزه لبنان.
به خودتان نگفتید دیگر عکاسی از جنگ بس است؟
به خودم گفتم ولی بعضی موقعها این مقوله مثل آدرنالین میماند. مثل مواد مخدر میماند. دوست دارم در این فضا باشم و دوستانم را ببینم. آرزو نمیکنم که جنگ باشد ولی اگر جنگ نبود، دوربینم را کنار نمیگذارم.
جامجهانی آلمان رفتم، 60 سالگی شکست آمریکا در ویتنام رفتم و گزارش تصویری تهیه کردم. از جنایتها و مثلا بچههایی که فلج شده بودند. الآن چهار نسل گذشته و هنوز تولد ناقص در آنجا هست. از آیینهای مذهبی عکاسی میکنم و... خلاصه خودم را محدود نمیکنم. تازگیها بعد از سالها توانستهام زیاد به ایران بیایم و سوژههای رویایی روزگار دورم را دنبال کنم. خوشحالم که توانستهام سراغ سوژههای دوستداشتنی ذهنم که از گذشته با من همراه بوده بروم.
این مطلب کاملا بر اساس محتوای منبع اصلی تنظیم شده و هیچگونه تغییری در متن اصلی صورت نگرفته است.